به وقت وداع کند غوغا در دل خیمه ی مَحرم ها..
_بست حرز مادرش زهرا..
نگاهش کند لیلا در آن لباسی از جنس رزم ..
رقیه در کنار پایش ، به قربان داداش علی میرفت..
زینب به دور اکبر گشت و برایش دلش میرفت..
پدری در دلش غوغا..
رسید بالا سر جوانی که ، دگر از آن قد و قامت خبری نیست..
وا ویلا💔
اباعبدالله دید علی اکبر ، میخواد نفس بکشه ولی این لخته های خون مزاحمن..
دست برد لخته هارو از دهن آقازاده بیرون اورد..
هی میگفت نفس بکش جان بابا..
نفس بکش..🥀💔