eitaa logo
عیون .
535 دنبال‌کننده
209 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
عزیزِ من؛ در نبودَت زمستان در قلبِ من است. همه چیز سرد و سرما زده و بی‌طراوت‌ مانده. حتی فنجانِ چایِ جلوی رویم هم سرد شده. دست‌هایت را به این بورانِ سرد نمی‌رسانی ؟
کاش عادتِ خوندنِ پیام‌های قدیمی از سرم می‌افتاد.
هم مسیر بودیم. شانه به شانۀ من طول خیابان را قدم زد که کمی از احوالِ این‌روزهایم جویا شود و من هم چیزی جز «خوبم»های‌ همیشگی بر زبان نیاوردم. دقایقی گذشت و برای دور شدن از طوفانِ افکارِ ریز و درشت گرمِ صحبت شدیم. او می‌گفت و من طبقِ معمول در نقشِ شنونده‌ای ریز بین بودم. لا به لای حرف‌هایِ معمولی‌ و کلماتِ تکراری‌اش قدری خندید. خنده‌ای غیرِ معمولی، شبیه به تو. بعد از آن چیزی از حرف‌هایِ او نفهمیدم، در پیِ خنده‌ات‌ آدرسِ خانه را اشتباهی رفتم و الان.. نمیدانم کجا‌ی این جهانِ بی‌خنده‌ات‌ ایستاده‌ام؛ فقط می‌دانم گمشده‌ای عزیز دارم و باید تا قبل از رفتنِ شقایق‌ها پیدایش کنم.
[ hug* ]
Mahyar - Baghal.mp3
5.25M
واسه این تیکه 1:10 ؛
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
4_5902512334428966401.mp3
11.25M
دلم برات قنج میزنـہ. دوست دارم.
عزیزِ صبورِ من ! می‌دانم گاهی خستگیِ ایام بر تنت‌ لنگر می‌اندازد و غمِ انتظار جانت را بی‌رمق می‌کند. می‌دانم گاهی تلخ‌کامی‌های‌ ساعاتِ بی‌ لطافت سطحِ قلبت را زِبر و چروکیده می‌کند اما خیالت راحت؛ من اینجا قلم را به رنگِ سبزِ همیشگی آغشته می‌کنم و نوازشِ امید را به سمتِ چشم‌های پر لطافتت‌ روانه می‌کنم که مبادا از تماشای سبزینه‌های آغوش‌، فارغ شود !
شب که می‌شود، دوان دوان قدم برمی‌دارم به سمتِ انبارِ تعلقاتی‌ که اسمَش‌ را من انتخاب نکرده‌ام اما چیزی جز این هم برایش مناسب نیست. درِ صندوقچۀ چوبیِ خیال را باز کردم. قیژ قیژ صدایی کرد. از زمینِ سرد کنده شدم و اواسطِ شب‌های «ما» بودن، برای لحظاتی مکث کردم و به مرورِ دقایق نشستم. طبق معمول من بودم و او بود و.. ما بودیم. چیزی شبیه به تماشای تئاتر بود یا شاید هم فیلمِ به نمایش گذاشته شده بر پردۀ سینما؛ هر چه بود، بغضی‌ عظیم و گیر کرده در گلوی ما را نمایش می‌داد و مرا محزون‌ می‌نمود. صدایی آشنا از گوشه‌ای در خیال آمد، آن‌قدر نزدیک بود که نوازشِ تنفسش‌ را احساس می‌کردم و آن‌قدر دور، که نمی‌دانستم از کدام سو رسیده. زمزمه‌ای آشنا که می‌گفت : رَواست که به جای خنده‌ای شیرین و دلچسب با لبی‌ حیات بخش، بغض را روانۀ خانه‌ات‌ میکنی ؟
اگر شما آدمی هستید که از صحبت‌ها، لفظ‌ها و شیوۀ محبت تکراری دوری می‌کنید و همیشه به دنبال شیوه‌‌های خودتون و روش‌های متفاوتید‌، باید بگم که زیبایید، زیبا.
نامۀ شمارۀ هفت؛ | مکتوب شده در تاریخِ ۲۱ دی ماهِ سالِ دلتنگی . سلام عزیزِ روزهای پُر تکرار؛ طبقِ نوشتن‌های علی‌الدام‌ و دائمی، کاغذی برداشته و با قلمی سیاه کرده که احوالت را جویا شوم و کمی از عرایضِ خاک‌خورده را به سویت روانه کنم. آنجا که تو هستی و همۀ خوبی‌هاست را نمی‌دانم اما اینجا چند وقتی‌ست‌ زیرِ سایۀ ابرها در سکوت آرمیده. کمی نگرانم‌ برای آسمانِ شهرِ چشم‌ها، نگرانم که ابرهای‌ بی‌ملاحظۀ گَلو، بارِ سفر نبندند و به دیاری دیگر نروند و خدایی نکرده کمرِ پلکِ چشممان‌ خم شود از سنگینی‌شان‌.‌ اما مگر چاره‌ای جز دست‌های حیات بخشِ پُر امید داریم که برای روزهای ابری‌مان، رنگین‌ کمانِ هفت رنگ بکشد ؟
تو را چه غم که وتَن را گرفته‌ای به بغل ؟