قیافهای در هم به خود گرفته بود. دستهایش را روی سرش میگذاشت با تمامِ توان، دو طرف را فشار میداد اما فایدهای نداشت و رشتۀ افکارِ مزاحم و گلاویزِ با تار و پودِ ذهنش، تمام نشدنی و پایان ناپذیر بود. طولِ اتاقِ نیمه مرتبش را با کلافهترین حالتِ ممکن، میرفت و میآمد. رشتۀ کلافِ مشکیِ افکارش دور تا دورِ مغز پیچیده شده بود و اجازۀ درست فکر کردن را نمیداد. دوان دوان و سردرگم به سمتِ دیوار رو به رو گام برداشت و سرش را محکم به دیوار کوبید تا شاید کمی ذهن آرام گیرد و گرهِ کلاف باز شود و از چشمهایش آویزان گردد.
دردِ عظیم و عجیبی در سرش پیچید و ناچار بر زمین افتاد، همان گوشۀ دنجی که برای آخرین بار او را در آغوشِ گرمِ نیمه تابستانیِ خود کشیده بود و عطرِ دلخواهش را استشمام میکرد. بیجان و پُر درد زمزمه میکرد: افکارِ مزاحمِ نامیزون، کاش نیست و نابود میشدید. سرِ کلافِ مشکی، کمی خیستر از همیشه از چشمهایش سرازیر شد و بر پیراهنِ سفیدش ریخت و دیگر هیچ چیز را حس نکرد.
از خواب بیدار شد. هنوز همانجا بود، اما اینبار کلافِ مرتبِ مشکی کنار دستش به چشم میخورد. با خیالی آرام و آسوده لبخند زد و به انتظارِ او نشست. آمد، با همان فنجانِ گل سرخ و قهوۀ همیشگی. سینیِ طلایی را کنار دستش گذاشت، ریز خندید و پرسید: میزونی؟ باز که اومدی خیال ببافی، اشتباهی ذهنتو به دلت وصله زدی و فکرات سرازیر شدن. نوچ، اینا وصلۀ هم نیستن که نیستن. فنجانِ قهوه را برداشتم، جرعهای نوشیدم و گفتم: میزونم، فقط دارم به این فکر میکنم که بهتره با یه کلافِ دیگه دوست بشم، یا.. فقط قهوهمو بنوشم؟
[ غرق شده . ]