با نگاهی ثابت کمی جلوتر آمد و ادامه داد: [وقتایی که با مِهرِ قلبی به یکی نگاه میکنی، چشمات خُمار میشه انگار. مثلِ.. مثل همین الان. همینجوری که خیره شدی به من. اینجوری که کیش و مات میشم و کار از کار میگذره ماهی.]
به نگاهِ ریزبینَش بلند بلند خندیدم و کتابِ توی دستم را ورق زدم و با چشمهایی که اکنون برقِ ستارههای دنبالهدارِ درخشان در آنها به پرواز در آمده بود گفتم: [قول میدی همیشه همینقدر ریزبین باشی؟] ..
خیلی بده که با پیشرفتِ تکنولوژی دیگه هیچکس برای عزیزش نامهای نمینویسه و پست نمیکنه. از بین رفتنِ کاغذایِ آغشته به عطرِ نامهها، غم انگیزه.
اگه یکی بود که همین الان میومد و بهم میگفت: عزیزِ من میدونم کلی غرِ نزده رو دلت تلنبار شده، بیا همه رو سرِ من بزن؛ شاید ذهنِ آرومتری داشتم.
کاری که اجازه میدین فضای مجازی باهاتون بکنه اینه که خیلیها رو دنبال میکنید که تیکههای خوب زندگیشون رو به اشتراک میزارن و نمایش میدن و میخوان که بقیه اینها رو ببینن، و بعد شما از خودتون انتظار دارید که تمامِ این تیکههای خوب رو یکجا در خودتون داشته باشید و همین باعث میشه خیلیها توی مجازی این حس رو داشته باشن که «چقدر توی زندگی عقبم.» نه عزیزِ من؛ مردم از اونچه توی مجازی میبینید سادهتر، معمولیتر و به مراتب مشغولترن و هر کدوم با مشکلاتی دست و پنجه نرم میکنن که قطعا هیچوقت به نمایش نمیزارن و شما اونا رو نمیبینید، پس جدی نگیرید و انقد بابتِ انتظار بیجایی که از خودتون دارید غمگین نباشید!
آغوش گشود و من در تمامِ این مدت به این فکر میکردم که پس از ایامِ طولانیِ مفارقت، بازگشتن به وطن میتواند همینقدر شیرین و دلچسب باشد.