نامۀ شمارۀ دَه؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۲۳ بهمن ماهِ سالِ دلتنگی .
پدربزرگ طبقِ عادتِ دائمیاش روی دومین پلۀ دمِ ایوان پارچۀ سفید رنگش را پهن کرد و رادیوی قدیمی و محبوبِ پدرش را هم شبیه به کسی که از جان عزیزتر باشد، کنار خود نشاند و به آوای خوشِ شجریان گوش سپرد که از عمقِ جان « یارم به یک لا پیرُهن » میخواند و دل میبُرد. فرصت را غنیمت شمردم و دو فنجان چای لبسوز ریختم و با لبخندِ ملیحِ همیشگی گوشۀ راستِ پلۀ دوم نشستم و چای را تعارف کردم. لبخندِ کوچکی کنجِ لبش جا خوش کرد و بعد از دمی سکوت کردن، رسید آنچه میخواستم و گفت: میبینی بابا جان؟ شجریان از یارِ رعنا نغمه سر میده. حرف را در دهان مزه مزه کردم و کمی بعد پرسیدم: عمیق بود عشقتون ؟ بلند بلند خندید و کِشدار گفت : اووَه، چجورم بابا جان! اون روزا پای عشق که وسط میومد دل و جون و ایمونتو با هم میسوزوند، الان ولی.. کمیابه این سوختن و ساختنها. شجریان میخواند و من شعلۀ دل را برافروختهتر میکردم که پدربزرگ فنجان چای را برداشت و آرام زمزمه کرد: مراقب دلت باش بابا. بهش بفهمون یا گیر نکنه اینور و اونور یا اگه تله به دام افتاد عمیق بیفته و فکرِ رفتن از تله، بپره از سر. او جرعه جرعه چای مینوشید و من ذره ذره فکر میکردم که چه عمقی در این آتش نهفته که دل، هوای کویِ تو از سرش نخواهد پرید.
[ اَهلیِ دیگری؟ ]
امید را با بسامد، ممارست و تکرار بنویس، که این جهان به رنجِ چشمها نمیارزد و لبخند میطلبد.
جعبۀ کوچیکِ هدیه با ریزنقشِ گلهای رنگی رو جلوی چشمهام گرفت. چشمهایی که تا چند دقیقۀ قبل از ذوقِ کتابِ متفاوت و قشنگی که هدیه داده بود، برق میزدن. با ذوقی دوباره و پروازِ ستارههای دنبالهدارِ آسمونِ قلبم از نو، جعبه رو باز کردم و گردنبندی رو که با دقت به دستِ عزیزِ ماندگار خریده شده بود رو بیرون کشیدم و پلاکِ طلاییش رو تماشا کردم و بعد از دقیقهای گفت: میبینی؟ یه قلب که توش یه پروانه داره. چشم چرخوندم و نگاهِ پر از شوقم روی چهرهش ثابت شد که ادامه داد: «اگر بخوام تفسیرش رو بگم، قلبِ منه که پروانهی قشنگی مثلِ تو سالهاست اومده که اونجا زندگی کنه و من هر روز با پرواز کردن تو آسمونِ قلبم، با لذت تماشاش کنم.» گردنبند رو به گردن انداختم و سبز موندم از اون روز.
شبانه به سراغِ انبارِ تعلقاتِ پُر خاطره رفتم، دل را به دریا زدم و از قفسۀ « عزیزِ جان » کاغذِ کوچکی را بیرون کشیدم و بی صدا خواندم: من حسرتِ دیدارِ تو دارم، به که گویم ؟ برای خودم و گوشهایی که صدای مرا نمیشنیدند زمزمه کردم: به ماه بسپار، او هر شب با جمعی از ستارگان روی سقفِ این اتاق اتراق میکنند و مهمانیِ کوچک و آرامی راه میاندازند عزیزِ جان. کاغذِ شعرش پروانۀ آبیِ کوچکی شد و برای رسیدن به دستانِ پر مهرِ ماه به سمت او پر گرفت و من فراموش کردم که از او بپرسم: پس حسرت و دلتنگیهای دائمیِ مرا چه کسی به دستِ او میرساند ؟
صدایِ خوشِ بارشِ باران، روحم را با دستهای سردش نوازش میکرد و من روی راکرِ چوبیِ محبوب، روبهروی شومینۀ آجری و آتشِ سرخش نشسته بودم و «رویای نیمه شب» را برای دومین بار ورق میزدم و با لذتی که حاصل از عشقِ نهفته در کتاب بود، آن را خط به خط میخواندم.