عزیزِ من ؛
مرا ببخش که گاهی کلمهای شایسته و درخورِ توصیفت پیدا نکرده و خطی مکتوب نمیکنم، مشکل از لغاتِ ناچیز و عاجز است که کمالات را آنطور که باید، نمایان نمیکنند.
اگر نه که حرفِ نانوشته بسیار است و دل،
همیشه تنگ.
مینویسم، پاک میکنم..
مینویسم، پاک میکنم..
حتی دستمون به مکتوب کردنِ چهار تا کلمه
و کنارِهم گذاشتنِ دوتا جمله نمیره،
زندگی کردن که جای خود.
سلام بر آنها که در قلبِ رنجورمان گُلی کاشته و صبح به صبح به محبتِ حضورشان آبیاری میکنند.
غروب که میشد، کتاب شعرِ چندین سالهشو به رسم و عادتِ همیشگی برمیداشت و میزد زیرِ بغلش که بریم از تو ایوونِ دنجِ خونه نشستنِ خورشیدو روی علفزارِ دشتِ خیالِ دور و درازمون تماشا کنیم. چند دقیقه که میگذشت و نارنجی و صورتیِ ملیحِ دلانگیزِ بینِ ابرای پنبهای شروع میکرد به خودنمایی، آروم لایِ کتابو باز میکرد که به قول خودش ببینه امروز خورشید درِ گوشمون چی گفت و رفت پایینِ پایین و تاکید کرد که با ملاحظه و احتیاط به گوشِ ماهِ شبِ چهارده برسونیم. پیغوم پسغومِ این دوتا که تمومی نداشت، ما هم این وسط شده بودیم یه پا نامه رسونِ دلسوخته. چشمش که به شعر افتاد یه لبخندِ غمگینِ بینشاط نشست رو صورتش.
" برسانید به گوشش ،
ز غمش جان به لب آمد. "
از آخرین غروبِ غمانگیز، اینجا دائما شبِ.
عزیزِ من ؛
اگر روزی از تماشایِ طلوعِ پُر امیدِ آفتاب بازماندی،
غصه نخور و غم را روانهی دلت نکن،
به سراغِ آیینه برو، طلوعِ حقیقی آنجاست.