بعد از گوش سپردن به هر چند دقیقه و چند ثانیۀ یک سری آهنگا باید هی به خودِ درونم یادآوری کنم که، آهنگههآ، یه آهنگه فقط شلوغش نکن.
عزیزِ من؛
رها کن این کلمات و عباراتِ محصور و قصیرِ بیچاره را. با من به آیین و رسمِ چشمها صحبت کن. من به زبانِ چشمها، بیش از زبانِ مادریام تعلق دارم.
منظورتون چیه که تا صحبت از بغل کردن میشه، میگید «من از بغل خوشم نمیاد و به من دست نزنید»؟ بغل جزء دستۀ ضروریاتِ این زندگیه سختگیر و پرماجراست؛ مثلِ هوا و آب و غذاست عزیزِ من. این دو تا دستِ گرمِ پیچیده شده و تنِ آسودۀ امن، فلسفۀ آرومِ عجیبی دارن ..
بغل کن، بغل بگیر و نزار بغل یخ کنه از زندگی بیفته.
من هنوز هم منتظرم! منتظرِ اینکه درسِ گاهی شیرینِ گاهی نچسب و همیشه همراهم تموم بشه و از روز بعدش زندگی کنم. منتظرم بلاخره زمانِ طلاییِ راستکیِ هجده سالگی رو قبل از تموم شدنش و رسیدن به نوزدهِ عجیب ببینم و زندگی کنم. من منتظرم جواب چخبرهای بقیه رو چیزی جز درگیریهای ممتد و ذهنِ شلوغِ همیشگی بدم و از آسودگی و رهاییِ بعد از سختیها حرف بزنم و زندگی کنم. من منتظرم صبح بشه و نورِ قشنگِ خورشید رو ببینم و زندگی کنم. منتظرم زمان انقدر منو دنبالِ خودش نکشونه و با خیالِ آسوده زندگی کنم. منتظرم کتابهای خونده نشدۀ کتابخونه رو یکی یکی بیرون بکشم و لا به لای کلماتشون گم شم و از این فضای مصنوعیِ سنگین دور شم، که زندگی کنم. من منتظرِ برگِ طلاییِ رو نشدهم. کجاست مآهی؟ نکنه تا پایانِ انتظارم، زندگی از این اتاق کوچ کرده باشه و نبینمش؟
صبح را باید کسی باشد، که آرام شانه بزند و واژه واژۀ عشق را در بین تارهای مخملیِ گیسوان ببافد و بوسه زند که مبادا زلفِ پریشان به باد دهیم و در میانشان عطرِ دوست داشتن را نسراید.
عمیقاً حسِ نیازِ روح و روانم به محرم رو احساس میکنم و بیصبرانه به انتظارِ این یک ماه نشستم و روزها رو میشمارم.
و عشق را ابتدا از این روز آفرید و گفت «و جَعَلَ بَینَکُم مَوَدّةً و رَحمَةً» گوهرِ امانتِ مصطفی را به بحری وسیع، جسیم و بیانتهایی همچو علی سپرد که عشق و دلدادگی را به زمینیان و افلاکیان نشان دهد و امانتدار شود. چه خوش نشست این گوهرِ پاک و طاهره به دلِ اول مردِ خدا.
دیدنیتر از پیوند دو نور ؟ خوشبهحالِ آنهایی که با هم بودنتان را دیدند.