دوربینِ کوچکش را پایین آورد، سرش را کمی خم کرد و جواب داد: اون بادومیا، اون شرقیای غمگین که اسمشون واضحه دیگه، غمگینن. چشمِ آدما که بیغم نمیشه، با همین غمِ عجیب و غریبش قشنگه، با همین پررمز و راز بودنش گیراست، اون دوتا شرقیای قهوهای، با غمِ پنهونشون دوست داشتنیان. حالا بخند.
اولین و آخرین باری نبود که شیفتگیام را در کلامِ او میافتم. سر تا پا نافذ بود وجودش..
پیراهنِ بلندِ بنفشم را در تن، صاف و مرتب کردم و شکوفههای ریز و سفیدِ گیلاس را به گیسهای بافته شدهای که از زیرِ روسری گره زدهام بیرون آمده بود، به آرامی آویزان کردم و در نهایت لبخندِ عمیقِ مطلوبش، میهمانِ لبهایم شد و.. چیلیک.
سرِ ذوق و اشتیاقش که عکسها را گرفت، جلوتر آمد و لبۀ حوضِ آبی، کنارم نشست. گرهِ روسریِ نقشِ شرقیِ غمگینم را کمی محکم، و روی سرم مرتبش کرد.
دقیقۀ ۴:۰۶ آهنگ بود. نوتها که قطع شدند، درِ چوبیِ دنیای خیال را به آرامی بستم و به قولِ او شرقیهای غمگین را باز کردم و سقفِ سفیدِ اتاق تصویرِ پایانیِ این رویا شد.
مولا علی علیه السلام فرمودند:
هرگاه دستِ احسانی به سوی تو دراز شد،
آن را با احسانی افزونتر، پاداش ده.
سلام و نور.✨
این یک دعوتنامهست، برای انجامِ یک کارِ خیرِ خداپسندانه، توی روز عیدِ غدیر. [ قصد داریم به مناسبتِ عید غدیر و ولایتِ امیرالمومنین علیهالسلام، به کمکِ شما عزیزان، چندین بستهی پُر بارِ معیشتی رو بین نیازمندان توزیع کنیم و دلشون شاد بشه. ]
پس بسم الله بگو و دستِ یاری برسون که با کمکِ تو، لبخند به لبِ خیلیا میاد و همین یک لبخند، هم این دنیا رو میسازه، هم اون دنیا رو.
شماره کارت جهت واریز کمکهای قشنگتون:
۵۸۵۹۸۳۱۰۳۹۴۴۷۲۴۷به نام مهدی جوکار. [ بزنید روی شماره کارت کپی میشه. ] ممنونم که بیتوجه از این پست عبور نمیکنی🤍:) اگر دوست داشتید هم، فور کنید.
عیون .
مولا علی علیه السلام فرمودند: هرگاه دستِ احسانی به سوی تو دراز شد، آن را با احسانی افزونتر، پاداش
یا علی میگی دیگه، مگه نه عزیزِ من ؟
عزیزِ ماندگارِ من؛
من و دل، چه میدانستیم روزگاری قرار است آشنای دیرینۀ صبرِ ناشی از گذرانِ دلتنگی شویم. چه میدانستیم که میتوانیم آن را به مانندِ عصارهای بنوشیم و دائم الشوق شویم؟ ما فقط دل سپردیم، تا به نگاهی متحول شود و در انتظارِ شقایقِ حیاتبخشِ دستهایت، امروز را به فردا گره زدیم.
نگاهم را از نورِ آفتابِ عبور کرده از پنجرۀ اتاق، برداشتم و به برگهای سبزِ پیچکِ تشنۀ پشتِ پنجره دوختم. او گوش تیز کرده بود که حرفهای بیرون نیامده از دهانم را بشنود. اویِ درونِ آینه را میگویم. لحظهای نگاهش کردم و گفتم: عجیبه مآهی! آدم توی تابستونم میتونه یخ بزنه از سرما. قدری به ذهنِ بیمنطق و حرفی که زده بودم خندید، دیوانهای نثارم کرد و گفت: حرفا میزنیا! مگه اینکه بریم توی یخچال جا خوش کنیم و درشو ببندیم که توی این گرما یخ بزنیم دختر. دستم را کمی بالا آوردم به تلاقیِ نور و انگشتانم لبخند زدم. [ اشتباهت همینجاست دیگه، همه چی که این تن نیست. گاهی وقتا روحت یخ میزنه، وقتی بغلی، دستی، حرفی، ندایی و نگاهی که باید، کنارت نباشه. اونوقت اول تابستون و وسطِ تابستون و آخرِ تابستون نداریم دیگه، یخ میزنی. ]