عزیزِ ماندگارِ من؛
من و دل، چه میدانستیم روزگاری قرار است آشنای دیرینۀ صبرِ ناشی از گذرانِ دلتنگی شویم. چه میدانستیم که میتوانیم آن را به مانندِ عصارهای بنوشیم و دائم الشوق شویم؟ ما فقط دل سپردیم، تا به نگاهی متحول شود و در انتظارِ شقایقِ حیاتبخشِ دستهایت، امروز را به فردا گره زدیم.
نگاهم را از نورِ آفتابِ عبور کرده از پنجرۀ اتاق، برداشتم و به برگهای سبزِ پیچکِ تشنۀ پشتِ پنجره دوختم. او گوش تیز کرده بود که حرفهای بیرون نیامده از دهانم را بشنود. اویِ درونِ آینه را میگویم. لحظهای نگاهش کردم و گفتم: عجیبه مآهی! آدم توی تابستونم میتونه یخ بزنه از سرما. قدری به ذهنِ بیمنطق و حرفی که زده بودم خندید، دیوانهای نثارم کرد و گفت: حرفا میزنیا! مگه اینکه بریم توی یخچال جا خوش کنیم و درشو ببندیم که توی این گرما یخ بزنیم دختر. دستم را کمی بالا آوردم به تلاقیِ نور و انگشتانم لبخند زدم. [ اشتباهت همینجاست دیگه، همه چی که این تن نیست. گاهی وقتا روحت یخ میزنه، وقتی بغلی، دستی، حرفی، ندایی و نگاهی که باید، کنارت نباشه. اونوقت اول تابستون و وسطِ تابستون و آخرِ تابستون نداریم دیگه، یخ میزنی. ]
عیون .
پرسید: اسمِ این ایام رو چی میزاری ؟
کمی به عکسهای ثبت شدهی فیروزهای و لبخندها و چشمهای به ذوق نشسته نگاه کردم و کمی هم به بغضِ دلتنگِ مانده در گلو که برای نزدیکترینها در راهِ نفس، لنگر میانداخت و شبها گذر نمیکرد.
روی آخرین عکسِ ثبت شدهی سعدیه کمی زوم کردم و گفتم: آبی؛ آبی بودن این چند روز. اصلا خاصیت رنگِ آبی همینه. یبار دست تو دستِ فیروزهای شاد میاد و اشتیاقِ براق رو میندازه توی عمقِ دوتا چشات. یبار همراهِ سورمهای میاد که ابرای تیره پشتِ شیشۀ چشات کمین کنن و تا تقّی به توقّی بخوره، ببارن. یبار جاش رو میده به آبیِ آسمونی، لبخندِ ملیح میشه و میشینه کنجِ لبات. پس، آبی بودن این ایام.
عیون .
صحبت از آسمانِ چشمِ او بود. و چشم، آن قهوهخانۀ دنجِ دلفریب.
پلههای کوتاهِ قهوهخانۀ محبوب را دوتا یکی گذراند و سر به زیرتر از هر وقتِ دیگری وارد شد و با صدایی که انگار از تهِ چاه بیرون میآمد سلام کرد. به سمتِ میزِ چوبیِ کنجِ دیوار رفت و آرام نشست؛ جایِ همیشگیاش بود. قهوهچی که آمد، بدون اینکه سرش را بلند کند و نگاهش را از خطوطِ نقش بستۀ روی میز بردارد، فنجانی قهوۀ تلخ سفارش داد و بعد از رفتنِ او، پاکتِ بهمن را بیرون کشید. قهوهچی چند قدمی که رفته بود را دوباره برگشت و آرام و با طمأنینه زمزمه کرد: آقا، اگه میشه اینجا سیگار نکشید. دلیلش را که پرسید قهوهچی طفره رفت و فقط به صاحبِ قهوهخانه اشاره کرد. از جا برخاست و در همان حین که به سمتِ پلهها قدم برمیداشت، رو به قهوهچی گفت: میرم بیرون؛ قهوهم که حاضر شد صدام کن. قهوهچی سری تکان داد و بیرون رفتنش را تماشا کرد.
هوای بیرون از قهوهخانه برای او و احوالش بسیار گرم بود، گرمتر از هر وقتِ دیگری، این را میشد از قطرههای عرقِ روی پیشانیِ بلندش فهمید. آخرین دفعهای که به آنجا رفته بود را به خاطر آورد، زمستانِ سالِ ۸۴ بود؛ دقیقا هشتمِ بهمن ماهِ سالِ ۸۴. آن شب سوزِ سرما به استخوان میرسید و در لایه لایهی وجود، نفوذ میکرد اما او از شوقِ وجودِ دیگری، سرخوش و مست بود و گرمای دوست داشتن را برای نخستین بار در چشمهایی قهوهای رنگ، لمس میکرد. چه میدانست که سرمای سوزانِ دلتنگی، جایی در همان حوالی کمین کرده و روزی میهمانِ دل میشود که بسوزاند و بسوزاند و بسوزاند..