عزیزِ زیبای من ؛
مرا ببخش اگر گاهی غیر عمد و ناخواسته از نقشِ تکیهگاهی امن دور میشوم و تو را برای غمهایت میهمانِ شانهام نمیکنم. من گاهی، فقط گاهی نمیتوانم در برابرِ غمِ زندگیام مقاوم باشم.
اویِ خستهی امیدوار را میدیدم..
دلتنگِ دلتنگ بود.
از چشمهای بادامی شکلش، بارانِ بیصدای دلتنگی میبارید.
پیراهنِ سفیدش را بو کردم، همان عطرِ همیشگیِ دلتنگی را میداد؛ ملایم بود و غریب..
موهایش را که شانه میزد، ستارههای دنباله دارِ سفید و درخشانِ لای گیسوانش نویدِ دلتنگی میدادند.
او دائما دلتنگ بود،
اویِ خستهی امیدوارِ درونِ آینه را میگویم.
و پس از ساعاتِ بی شوقِ خاکستری، امیدِ سبزِ پُربار، باز هم در جایِ زخمهایمان ریشه دوانده و جوانه میزند.
عزیزِ محجوبِ من؛
تلخیهای کلام و خستگیهای نگاه و لبخندهای به لب ننشسته و نوازشهای به تن نرسیدهات را به پایِ بیملاحظگیهای زندگی خواهم گذاشت که برایِ ساعتهای ناآرام بهانهی خوبیست؛ نه تو نامهربانی و نه دستهایت.
خلاقیتِ یه سری آدما توی انتخاب و به کار گرفتنِ شیوهی محبتِ غیرِ تکراری و مخصوصِ به خودشون واقعا قشنگه.
عزیزِ صبورِ من،
سهمِ دلتنگیِ هر روزهام برای تو، تنها چیزیست که از تداوم و پایداریاش واهمهای به دل و جان راه نخواهد یافت.