درونِ من، منِ دیگهای زندگی میکنه که شبا، لا به لای تاریکیِ اتاق چهرهیِ خسته و بیحال و عمیقاً دلتنگِ خودشو نشون میده.
ماهی صدام میکرد.
همیشه با جدیتِ تمام میگفت:
آدما رو میبینی؟ بیخودی سرشونو گرفتن بالا که ماهِ توی آسمونو ببینن، تو که اینجایی ماهی خانوم!
امروز دهمین نامهی پُر عطرِ آشناش به دستم رسید،
برعکسِ همیشه و برخلافِ تمامِ مکاتباتِ دائمی،
فقط یک خط نوشته بود:
دلمون از دلتنگی تاول زده ماهی خانوم؛
نمیخوای به این شبِ تاریک بِتابی ؟
پرسیدم امروز چند شنبهست ؟
گفت چهارشنبه، چشام گرد شد.
دوباره و سه باره پرسیدم،
مطمئنی امروز چهارشنبهست ؟ نیستا ..
تقویمِ همراهشو آورد بیرون و گرفت رو به روی
صورتِ رنگ پریدهم و گفت :
ببین! اینم میگه چهارشنبهست، حالا هی بگو نیست.
سرمو انداختم پایین و به گُلای بیرنگِ قالی خیره شدم.. ولی امروز جمعهستا، آره بابا جمعهست. از کِی تا حالا چهارشنبههای رنگی رنگی، عطر و بویِ غریبیِ جمعه رو گرفته ؟ اصا.. از کِی تا حالا غروباش دست انداخته دور گلومون و هی فشار داده ؟ از کِی تا حالا چهارشنبهها با جمعهی شَیاد دست به یکی کرده که ما رو دست بندازه و پیکِ غم بفرسته سراغمون ؟ ببین حتی گُلای قالی خشکیده، جمعهست امروز، مطمئنم که هست.
تو که ماهِ بلندِ آسمونی.
بویِ دلتنگی گرفتهایم.
هر کس از کنارمان عبور میکند،
لحظهای از حرکت میایستد،
برایِ دلِ رنجورمان دعایی میکند؛
صبرمان را آفرین میگوید و میگذرد.