کنجِ خونه ؛ [ لبخند* ]
گاهی وقتا از لحاظ روحی نیاز دارم برم رستورانِ آقای خرچنگ و همبرگرِ مخصوصِ باب اسفنجی رو بخورم.
اگر میتوانستم، با دستهایِ تو خود را به آغوشی گرم دعوت میکردم، از همانهایی که کارِ هزار دوا و درمان میکنند و رنج و عذاب را برایم پایان میبخشند؛ دستهایت را نزدِ من بیاور، در گوشۀ این اتاق، کسی سخت نیازمندِ این دستهاست.
اصلا ای کاش به جایِ دستهایت بودم و
به رویِ خود آغوش میگشودم.
نامۀ شمارۀ چهار؛| مکتوب شده
در تاریخِ ۵ دی ماهِ سالِ دلتنگی .
سلامٌ علیکم ؛
مکتوباتِ ننوشتهتان را خط به خط خواندیم و از بیهوده منتظر ماندنِ خود خونِ دل خوردیم که به خدا سوگند این ناملایمات به شما نمیآید. ما نیز دل داریم و دل هم که یکجا نشین نیست؛ میگیرد، خراش برمیدارد، اصلا میشکند. آدمیزاد است دگر، خسته و درمانده میشود. از گزندِ عاشقی گفتید همه را به جان خریدیم که مبادا قدری از گزند به شما برسد. ما رسمِ عاشقی را از ازل آموخته بودیم.
حال انتخاب با شماست که با دلمان همچون برگِ لطیفِ شمعدانی رفتار کنید یا سنگِ افتاده در گوشۀ خیابان؛ ولی عاشقی را چه کار به چیزهای سفت و سخت؟ سراپا لطافت است این قصۀ دور و دراز؛ دلِ ما هم که از برگِ گل نازکتر و زودرنجتر.
قدری به فکرِ احوالِ ما هم در این زمستان باشید.
عزیزِ من؛
ایامی که خستگی بر من چیره میشود و
مرا در نبردی تنگاتنگ بر زمین میزند،
به یاد میآورم تو بر من تکیه کردهای و
دوباره برمیخیزم.