نامۀ شمارۀ شِش؛| مکتوب شده
در تاریخِ ۱۴ دی ماهِ سالِ دلتنگی .
خواستم نامه را با سوالِ پر تکراری آغاز کنم اما ترسِ کلیشهای شدنِ حرفهایم جلویم را گرفت و نگذاشت از «دل» خبر بگیرم.
خوب میدانم ..
معنیِ خستگیها و کلافه بودنهای غبارآلود،
معنیِ دلتنگیهای آغشته به مفارقت،
معنیِ ترسهای پر انزجارِ وقت و بیوقت و حتی شب بیداریهای به سحر کشیده شدهات را از میانِ نگاهها و حرفهای سکوتت، میخوانم و میشنوم.
چه میتوان کرد که توانِ این قلم بیش از اینها نیست که تنگ به آغوش بکشد و خستگیها را بدرقه کند و به استقبالِ لبخند برود.
من و این قلم،
در گوشهای از این حجره،
یادت را به سینه میفشاریم.
چرا آدما اینجوریان ؟
نگاهش رو برگردوند و پرسید : چجوری ماهی خانوم ؟
ادامه دادم : چرا حاضر و آمادهـن که بزنن چشمِ ذوقِ ما رو کور کنن و از کاسه در بیارن ؟
فهمیده بود دلم خون شده از بیملاحظگیِ آدما و ریشۀ جوونۀ تازه سبز شدۀ دلم در معرضِ پژمردگیِ.
چند قدم جلوتر اومد و نشست کنارِ من و شمعدونیای سفید؛ سفید به رنگِ آروم و قراری که نداشتم. به شکوفۀ توی گلدون نگاه کرد و گفت : میبینی چقدر ظریفه؟ این شکوفه تویی ماهی! حالا بگو که باغبونِ دلت با ظرافت از جوونههات مراقبت میکنه و به وقتِ شکفتنت از ذوق لبخندِ عمیق به لبش میشینه ؟
صبح که چشمهایم را باز کردم، ماه زیرِ پتویِ مخملیِ من بود. راستی، دیشب خوابِ تو را دیدم؛ ماهِ دلنشینِ خیالِ شبانه را تو در آغوش من گذاشتی ؟