اسمِ پلی لیستم رو گذاشتم «شهرِ فرنگ»، آخه از همه رنگ موسیقی درونش وجود داره. پنج دقیقه میبره شرق، سراغِ جنابِ قربانی و شجریانِ دلنشین، پنج دقیقۀ بعدی میره تو دنیایِ متفاوتِ غربی، چند لحظه منو غرقِ نوستالژیِ بیتکرار و صدای فرهاد و ویگن میکنه و بعد از اون میشه تو امواجِ آهنگای بیکلامش موج سواری کرد.
عزیزِ من؛
اینکه سالهاست در «قلب» سُکنا گزیدی، اما از «دست» دوری، مرا آزرده خاطر میکند. نمیشود این فاصلهی لاکردار کمی بیخیالِ احوال و ایامِ ما شود ؟
[ معاشقۀ نور ]
ز غوغای جهان فارغ ؟
واسه اون زمانی بود که با شوقِ زیاد انیمیشن نگاه میکردم و اوجِ دغدغهم این بود که دلم میخواست جای یکی از شخصیتهای محبوب باشم.
هنوز هم هوایِ روزهای بودنت را دارم و نبودنهایت.. اصلا بیخیالِ نبودنهای پی در پی. من دلتنگیِ محضم، برای ایامی که هیچوقت نزیستهام. برای بودنها.
با جزئیاتِ نگاهِ نافذش که از من و ما صحبت میکرد، بابونههای سفیدِ روی پیراهنِ آبیِ آسمانیام از شوق ستاره میشدند و در چشمهایم میدرخشیدند.
چیست گیسویت ؟
تارهای سنتور یا سهتارَند که به هنگامِ دست کشیدن به تارهای پرپیچ و خم، موسیقیِ وجودت را مینوازد و شنوندهای همچو مرا مبهوت میکند.
چیست گیسویت ؟
امواجِ برآشفتۀ خلیجِ فارس یا عمان ؟
فندکِ طلایی را از جیبِ کتِ کلاسیکی که در آخرین سفرش به پاریس خریده بود، در آورد و زیرِ سیگارِ وینستونـی که بین دو لبش قرار داشت، گرفت. پُکِ سوم را نکشیده به سرفه افتاد و سیگار را به آرامی در جا سیگاریِ مَرمَرش خاموش کرد. ابروهای پر پشتش را گرهای داد و بدون برداشتنِ نگاهش به پنجرۀ روبهرو که تنها راه ارتباطیِ نور و اتاق بود، زمزمه کرد: هیچ چیزِ این زندگیِ کوفتی، اونطور که من میخوام نیست.
همانطور که به میزِ بزرگِ چوبیِ پشت سرم تکیه داده بودم با صدایی بلند خندهای سر دادم و پس از گذشتِ چند ثانیه، گفتم: شوخیت گرفته پسر؟ تو صاحبِ ثروتی هستی که حتی اگر تا آخر عمر یه لیوان جا به جا نکنی، بازم بریز و به پاشِ هر شبت رو داری، اونوقت بعد از اینهمه سال تلاش، هیچی باب میلت نیست؟ مسخرهست، خیلی مسخرهست.