نیاز است کمی دستِ خود را بگیرم، زانوی غم را از آغوشش بیرون بکشم و خودم او را در بغل بفشارم.
عزیزِ روزهایِ بیجان؛
دانۀ امیدِ نگاه و دلگرمیهای سبز رنگت را در دلم کاشتم. جوانه زد و رشد کرد و من این ایام، درختِ کوچکِ "محبت" را با تمامِ ثمرههای دلتنگیاش در کنجِ این دل پرورش میدهم.
مهرِ صبح، از بینِ ریشههای فرو رفتمان در قعرِ زمین بیرون آمد و از چشمهایِ خواب آلودمان طلوع کرد.
نامۀ شمارۀ هشت؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۲ بهمن ماهِ سالِ دلتنگی .
خلوتهای کوتاهِ من و پدربزرگِ کنجِ خیالم که نصایح و اندرزهای متفاوتش را گوشِ جان میسپارم که تمامی ندارد، درست مثلِ نامههایم به تو. روزِ گذشته شمعدانیهای سرخ را آب میداد و میگفت: [ دلِ آدمی شبیه به همین گُل و گلدونه بابا جان. اگه خوب بهش نرسی، پژمرده میشه و زود میمیره. باید یکی باشه صبح این گلدونـو برداره ببره اونورِ ایوون که نورِ ملایمِ آفتاب نوازشش کنه و سر ظهری برگردونه اینوره ایوون که گلبرگای ظریفش نسوزه. طلوع به طلوع محبت بپاشه روی ساقههاش که جون بگیره و جوونۀ امید بزنه. نمیشه همینجوری رهاش کرد، مراقبت میخواد بابا جان. ] گلبرگهای دلم را که نگاه کردم، دیدم امروز کمی سرزندهترند و درحالِ بهبود. نکند همت کردهای که مثلِ پدربزرگ برای شمعدانیها، دل را باغبانی کنی ؟
دستِ من که به سقفِ دلتنگیهایم نمیرسد، لااقل تو دستی دراز کن و کمی از غبارِ انتظارِ نشسته بر این سقف را بگیر که به صبحِ سپید برسیم.