نامۀ شمارۀ هشت؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۲ بهمن ماهِ سالِ دلتنگی .
خلوتهای کوتاهِ من و پدربزرگِ کنجِ خیالم که نصایح و اندرزهای متفاوتش را گوشِ جان میسپارم که تمامی ندارد، درست مثلِ نامههایم به تو. روزِ گذشته شمعدانیهای سرخ را آب میداد و میگفت: [ دلِ آدمی شبیه به همین گُل و گلدونه بابا جان. اگه خوب بهش نرسی، پژمرده میشه و زود میمیره. باید یکی باشه صبح این گلدونـو برداره ببره اونورِ ایوون که نورِ ملایمِ آفتاب نوازشش کنه و سر ظهری برگردونه اینوره ایوون که گلبرگای ظریفش نسوزه. طلوع به طلوع محبت بپاشه روی ساقههاش که جون بگیره و جوونۀ امید بزنه. نمیشه همینجوری رهاش کرد، مراقبت میخواد بابا جان. ] گلبرگهای دلم را که نگاه کردم، دیدم امروز کمی سرزندهترند و درحالِ بهبود. نکند همت کردهای که مثلِ پدربزرگ برای شمعدانیها، دل را باغبانی کنی ؟
دستِ من که به سقفِ دلتنگیهایم نمیرسد، لااقل تو دستی دراز کن و کمی از غبارِ انتظارِ نشسته بر این سقف را بگیر که به صبحِ سپید برسیم.
روزهای شلوغ رو به واسطۀ کمبودِ وقت برای فکرهای اضافه و یادکردنهای وقت و بیوقت، دوست دارم.
عزیزِ نمکین؛
بعد از ایامِ پُرشور و شلوغِ گذشته قلمِ ذهن را به کار گرفتم و دقایقی را یاد کردم که به وقت خستگیهای بیسابقه اما شیرین، شانهات را به دادِ کلافگیهایم میرساندی و جلایِ جسم و جان میشدی. دوست داشتنی بود اینروزها ..
طبق معمول کنارم نشسته بود و در انتظارِ کلامی مرا تماشا میکرد. لبخندِ ملیحی نثارش کردم و قلمِ سفید را در دست گرفتم و به آرامی روی صفحۀ خالی خط کشیدم، خطوطی که کشیده میشدند اما نمایان نه. من و کارِ به ظاهر عجیبم را تماشا میکرد و هیچ نمیگفت. دست از کار کشیدم و رو به چشمهای منتظرش گفتم: آقا جون همیشه میگفت، هیچوقت اجازه نده صفحۀ زندگیت پر از خطوط سفیدِ ریز و درشتی بشه که برای کشیدنشون جون میکَنی و وقت میزاری ولی هیچ رنگ و نشاطی به زندگیت نمیدن. رنگ بپاش به این صفحۀ خالی، حتی اگه سبزِ پُر امیدش کم بود، حتی اگر آبیِ پر از آرامشش کمرنگ بود، حتی اگر مشکیِ تاریک روی صفحه جولون میداد، اما رنگ بپاش.