eitaa logo
عیون .
537 دنبال‌کننده
209 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
روزت مبارك وطنِ کوچک‌ِ اَمن‌🤍.
روزهای شلوغ رو به واسطۀ کمبودِ وقت برای فکرهای اضافه و یادکردن‌های وقت و بی‌وقت، دوست دارم.
عزیزِ نمکین؛ بعد از ایامِ پُرشور‌ و شلوغِ گذشته قلمِ ذهن را به کار گرفتم و دقایقی را یاد کردم که به وقت خستگی‌های‌ بی‌سابقه اما شیرین، شانه‌ات‌ را به دادِ کلافگی‌هایم‌ می‌رساندی و جلایِ جسم و جان می‌شدی. دوست داشتنی بود این‌روزها ..
ما چه میدانستیم روزی دفترِ صبرمان‌ به صفحۀ آخر می‌رسد و دلتنگی‌ها همچنان باقی‌ست‌ ؟
طبق معمول کنارم نشسته بود و در انتظارِ کلامی مرا تماشا می‌کرد. لبخندِ ملیحی نثارش‌ کردم و قلمِ سفید را در دست گرفتم و به آرامی روی صفحۀ‌ خالی خط کشیدم، خطوطی‌ که کشیده می‌شدند اما نمایان نه. من و کارِ به ظاهر عجیبم را تماشا می‌کرد و هیچ نمی‌گفت. دست از کار کشیدم و رو به چشم‌های منتظرش‌ گفتم: آقا جون همیشه می‌گفت، هیچوقت اجازه نده صفحۀ زندگیت پر از خطوط سفیدِ ریز و درشتی بشه که برای کشیدنشون‌ جون میکَنی و وقت میزاری ولی هیچ رنگ و نشاطی به زندگیت نمیدن. رنگ بپاش به این صفحۀ خالی، حتی اگه سبزِ پُر امیدش کم بود، حتی اگر آبیِ پر از آرامشش‌ کمرنگ بود، حتی اگر مشکیِ تاریک روی صفحه جولون‌ میداد، اما رنگ بپاش.
عیون .
از لحاظِ روحی دلم تِدیِ مستربین رو میخواد.
تدیِ مستربین رو پیدا کردم اما همون‌طور که دستم توسطِ دوستم کشیده میشد با ناراحتی از پشتِ ویترین‌ باهاش خداحافظی کردم و رد شدم و بهش قول دادم که برمی‌گردم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از - دلدادھ مٺحول -
4_5877597559857353132.mp3
6.08M
من تو زندگیم آروم و خوشحالم، با تو آروم‌تر شدم. خرابش نکن. خب؟
زُل زده بود به چشمانِ نگرانم که کلماتِ کتاب را یکی پس از دیگری می‌خواندند. سر بلند کردم و نگاهی به چهرۀ آرام و بی‌تلاطمش‌ انداختم و ناخودآگاه انهنای لب‌هایم کشیده‌تر شد و با لبخندی عریض پرسیدم: [چرا اینجوری زُل زدی به من حالا؟]
بی‌آنکه‌ چشم‌ از چهره‌ام‌ بردارد، جوری که انگار سال‌هاست چشم‌هایم را می‌بیند و ریز به ریز می‌خواند، زمزمه کرد: [ماهی خانوم! چشمات.. ] تلفن همراهم را از روی زمین برداشتم و در صفحۀ سیاهش نگاهی به چشم‌هایم انداختم و بار دیگر نگاهش کردم که حرفِ ناتمامش‌ را تمام کند.
با نگاهی ثابت کمی جلوتر آمد و ادامه داد: [وقتایی که با مِهرِ قلبی به یکی نگاه می‌کنی، چشمات خُمار میشه انگار. مثلِ.. مثل همین الان. همینجوری که خیره شدی به من. اینجوری که کیش و مات میشم و کار از کار می‌گذره ماهی.]
به نگاهِ ریزبینَش بلند بلند خندیدم و کتابِ توی دستم را ورق زدم و با چشم‌هایی که اکنون برقِ ستاره‌های دنباله‌دارِ درخشان در آن‌ها به پرواز در آمده بود گفتم: [قول میدی همیشه همینقدر ریزبین باشی؟] ..