eitaa logo
عیون .
535 دنبال‌کننده
209 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
چقدر شعبان دوست داشتنیِ.
در خلق حسین‌‌بن‌علی بی‌همتاست، این تافته را خدا جدا بافته است🤍.
امید را با بسامد، ممارست و تکرار بنویس، که این جهان به رنجِ چشم‌ها نمی‌ارزد و لبخند می‌طلبد.
جعبۀ کوچیکِ هدیه با ریزنقش‌ِ گل‌های رنگی رو جلوی چشم‌هام‌ گرفت. چشم‌هایی که تا چند دقیقۀ قبل از ذوقِ کتابِ متفاوت و قشنگی که هدیه داده بود، برق می‌زدن‌. با ذوقی دوباره و پروازِ ستاره‌های دنباله‌دارِ آسمونِ قلبم از نو، جعبه رو باز کردم و گردنبندی رو که با دقت به دستِ عزیزِ ماندگار خریده شده بود رو بیرون کشیدم و پلاکِ طلایی‌ش رو تماشا کردم و بعد از دقیقه‌ای گفت: میبینی؟ یه قلب که توش یه پروانه داره. چشم چرخوندم و نگاهِ پر از شوقم روی چهره‌ش ثابت شد که ادامه داد: «اگر بخوام تفسیرش رو بگم، قلبِ منه‌ که پروانه‌ی قشنگی مثلِ تو سالهاست اومده که اونجا زندگی کنه و من هر روز با پرواز کردن تو آسمونِ قلبم، با لذت تماشاش‌ کنم.» گردنبند رو به گردن انداختم و سبز موندم از اون روز.
[ لبخندِ عمیق * ]
می‌خواست نشان دهد ادب را، یک روز پس از برادر آمد🤍:)))
شبانه به سراغِ انبارِ تعلقاتِ پُر خاطره رفتم، دل را به دریا زدم و از قفسۀ « عزیزِ جان » کاغذِ کوچکی را بیرون کشیدم و بی صدا خواندم: من حسرتِ دیدارِ تو دارم، به که گویم ؟ برای خودم و گوش‌هایی که صدای مرا نمی‌شنیدند زمزمه کردم: به ماه بسپار، او هر شب با جمعی از ستارگان روی سقفِ این اتاق اتراق می‌کنند و مهمانیِ کوچک و آرامی راه می‌اندازند عزیزِ جان. کاغذِ شعرش پروانۀ آبیِ کوچکی شد و برای رسیدن به دستانِ پر مهرِ ماه به سمت او پر گرفت و من فراموش کردم که از او بپرسم: پس حسرت و دلتنگی‌های دائمیِ مرا چه کسی به دستِ او می‌رساند ؟
صدایِ خوشِ بارشِ باران، روحم را با دست‌های سردش نوازش می‌کرد و من روی راکرِ چوبیِ محبوب، رو‌به‌روی شومینۀ آجری و آتشِ سرخش نشسته بودم و «رویای نیمه شب» را برای دومین بار ورق می‌زدم و با لذتی که حاصل از عشقِ نهفته در کتاب بود، آن را خط به خط می‌خواندم.
طبقِ عادت، با سینیِ چوبیِ همیشگی‌اش که هر بار غافلگیریِ جدیدی در آن داشت به سمتم گام برداشت و با لبخندِ شیرینی که مختص به خودِ او بود به آرامی کنارم نشست. لیوانِ سفیدِ نسکافه را به دستم داد و گفت: بخور که دلت یخ نزنه ماهی خانوم.
تشکری کردم، لیوان را دستِ راست گرفتم و با دستِ چپ صفحۀ کتاب را ورق زدم و به مطالعۀ کتابِ محبوبم ادامه دادم. دقایقی به سکوتِ او و غرق شدنِ من در لا به لای صفحات گذشت بارانِ زمستانی همچنان به آرامی نوای بی‌کلام می‌نواخت و روح را در آغوش می‌گرفت.
جرعۀ آخر نسکافه‌اش را که نوشید، صدایم کرد و نگاهِ خیره و کنجکاوِ مرا که دید ادامه داد: تا حالا به چیزایی که با هم ارتباط مستقیم دارن دقت کرده بودی ؟ قیافۀ متفکرم را که دید لبخندی زد و گفت: مثلا، ارتباطِ جدایی ناپذیرِ دست‌های تو و اون پیراهنِ چهارخونۀ من که به تنِ تو بیشتر میاد.