eitaa logo
عیون .
535 دنبال‌کننده
209 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
با من از جزئیاتِ بینمان‌ حرف بزن، کُلیات را که همه می‌بینند و می‌خوانند.
شب از راه رسیده منِ عزیز. نقابِ صبوری را آرام از چهره بردار، دست‌ِ دلتنگی‌هایت را محکم بگیر و کنارِ خودت بنشان‌. خیال‌ش را عزیز بِدار و قصه‌ی‌ هزار و یک شبِ خواستن‌ها و نداشتن‌ها را در گوشش زمزمه کن که به خوابی عمیق رود و رویای نیمه‌شب‌ِ چشم‌ها را برای هزار و چندمین بار ببیند و نفسی تازه کند.
نور از پنجرۀ اتاق عبور کرده و بر جسمم‌ می‌تابد. گویی نویدِ آمدنت را می‌دهد؛ دلچسب و شورانگیز..
نامۀ شمارۀ یازده؛ | مکتوب شده در تاریخِ ۴ اسفند ماهِ سالِ دلتنگی . سلام عزیزِ روزهای لاعلاج. از عمقِ جانی بی‌رمق با قلمی عاجز، به مقصدِ چشم‌های روح‌ پرورت‌ از احوالِ این‌روزهایم می‌نویسم، تکرار تکرار تکرار. عزیزِ غم‌انگیزم؛ اینجا همه عاجزند، از منِ سفیدپوش گرفته تا قلمِ همیشه سبز و در و دیوار و حتی آینه.. آینه هم از دیدنِ چهره‌ی بی‌طراوتِ این‌روزهایم‌ عاجز شده و فریاد می‌زند که کمی لبخند بزنم تا سبزینه‌ها دوباره جوانه بزنند و بهار شود این چهره‌ی غم زده. قلم را که دست می‌گیرم زار می‌زند که صبر کن ببینم، نکند باز هم میخواهی مرا وادار به نوشتنِ دلتنگی‌هایت کنی ؟ با هم دعوایمان می‌شود. مگر چاره‌ای هم جز مکتوب کردنِ این دردِ لاعلاج دارم؟ که اگر داشتم نه احوال من این‌گونه مانده بود نه این حجره‌ی خاک گرفته. خوف این را دارم که نکند دوباره بی‌آغوشی شبانه به بسترِ سردمان بیاید و بر سینه بنشیند و راهِ نفس را ببندد. نمی‌دانم چه تقدیری پشتِ این صبوری‌ها بی‌صدا خفته. تقاضامندم دست‌هایتان را تا قبل از رفتنِ شقایقِ زندگی به تن و روحمان‌ برسانید که قسمت شود و قدری از حیاتِ شیرین را هم ما بنوشیم و سهمِ همیشه در آغوشان‌ نشود. زیاده عرضی نیست جز اینکه خود را مراقب باشید و دل را بیشتر.
و اما عزیزِ من. اگر روزی در کنارت نبودم، مرا در رویاهای نیمه‌ شبت پیدا کن و در آغوشم بگیر.
ساعت از نیمه شب گذشته و من با تلفیقِ شاعرانۀ صدای روح‌نوازِ باران و نورِ کم‌سوی خانه که قسمتی از اتاق را هم روشن کرده، در گوشه‌ای از این اتاقِ سرد نشستم. صدای پایی آشنا به گوش می‌رسد که با طمأنینه قدم‌های آهسته برمیدارد و نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود.
حدس می‌زدم که او باشد و درست هم از آب در آمد که ای کاش نمی‌آمد. بزرگ شده بود، خیلی بزرگ‌تر از دیروزها. عشقِ مدام او را خوب پرورانده و به دستم سپرده بود. درست شبیه به غولی بزرگ اما مهربان و دلسوز بود که امشب آغشته به رنگِ دلخواهِ ارغوانی شده و زیباتر بنظر می‌رسد.
دوستش دارم و از وجودش هم کمی نگرانم. نمی‌دانم چه تناقضِ عجیبی‌ست‌ این ارتباطِ قلبیِ بینِ من و او. منی که او را به دستِ خود رشد داده بودم و اویِ بی‌نامی که جزئی از زندگیِ من بود. به سختی از چهارچوبِ در عبور کرد و به آرامی در سکوت کنارم نشست.
در کنارِ من، بزرگ‌تر از چیزی بود که از فاصله‌ی چندمتری دیده بودم. کمی به تابشِ نورِ لطیف به چهره‌‌ی‌ پخته‌اش‌ نگاه کردم و حاصلِ خواستن‌ها‌ی‌ چهار ساله را در عمقِ نگاهش یافتم. چهار سالِ پر تلاطمی که روزهای تلخ و گَس و شیرین‌ش‌ به دوست‌داشتن‌های‌ مدام گذشته بود.
ارغوانِ عشق؟ شاید این زمزمه مناسب بود برای موجودِ عظیمی که شبیه به جعبۀ تعلقاتِ چهار ساله‌ام‌ همواره در کنارم زندگی می‌کرد و نفس می‌کشید و من می‌خواستم که ابدی شود.
تولدتون‌ مبارك ای همۀ امید و آرزو🤍.