قشنگ بود امروز. ترکیبِ خزونِ مژههاش و گرمیِ حرفای درِ گوشی، رنگِ صورتیِ ملیحِ لباسِ گلدوزی شدۀ تنم رو گرفته بود و شیرینیِ ساعاتِ بیانتظار رو دو چندان میکرد. عطرِ شببوهای سفید توی هوا میپیچید و نسیم، لطیفتر از همیشه نوازشگرِ لحظهها بود. گرهِ دستها قفلِ محکمتری خورده بود و تلاقیِ نگاهها به لبخندِ عمیقِ از تهِ دل کشیده میشد. آینهی پیشِ رو چهرهها رو شادابتر نشون میداد و رنگِ ضربانِ حیات سبزتر از هر روز میتپید. قشنگ بود امروز، حتی نگاهِ چشمهای نافذِ عسلی که احساساتِ عمیق رو بیصدا فریاد میزدن.
و آن لبخند! لبخندِ مختصر اما فراگیر.
مادر گاهی اوقات به شوخی و خنده میگوید: نمیشه دوباره بچه شی؟ آخه خیلی زود بزرگ شدی، و من هم به عنوانِ جوابِ این سوالِ محال، لبخندِ ملیحِ عمیقی تقدیمَش میکنم و درِ چوبیِ چهاردیواریِ سکوت را که از مدتی پیش صدایِ قیژ قیژ کردنش هم قطع شده و خلسۀ عظیمَش روحِ آدم را گرفتار میکند، باز میکنم و بعد هم محکم میبندم و باز هم مثلِ هر روز برای غرق نشدن در دنیای فکرهای پی در پی دست و پا نمیزنم و.. غرق میشوم.
به خود که میآیم دخترکِ کوچکِ بوری هستم که با همان موهای کمی آشفته و صورتِ شُسته و نشُستۀ خوابآلود کنارِ رَحلِ قرآنِ چوبیِ پدر، چهارزانو نشستهام و به زمزمۀ دلانگیزش همراه با صوتِ قرآن گوش سپردم و با چشمهای بادامی آیاتِ قرائت شده را به تندی از نظر میگذرانم که به پدر برسم و از او جلو بزنم و هیچ چیز جز شیرینیِ لحظات را احساس نمیکنم.
عطرِ خوشِ فرنیهای مادر در هوای پاکِ خانه پیچیده و مرا مجذوبِ خود میکند، به طوری که جلو زدن از پدر را فراموش میکنم و با گامهای کوچک و تند به سمتِ آشپزخانۀ محبوبِ مادر که به گفتۀ او قلبِ خانهست میدَوم که تهِ قابلمۀ آغشته به فرنی را لیس بزنم و بعد هم به رویِ پرروی خود نیاورم که روزهخواری کرده و فرنیِ خوش طعمِ خوش عطر را با ولع خوردهام و چشمهایم شیطنتِ کودکی را با خنده فریاد میزنند.
غروب که شد، همراه با آوایِ خوشِ اذانِ مغرب، پدر با جعبۀ زولبیا و بامیه داخل شد و چشمهای خستهام برقِ شادی و خوشحالی را به خود گرفتند و دستهای کوچکم جعبه را از دستِ پدر قاپیدند و درِ جعبه را به تندی کنار زدند. طبقِ عادتِ کودکی میلِ چندانی به بامیههای گرد و کوچک نداشتم و زولبیای محبوب را با عشق و شور در دهان گذاشتم. پلکهایم را آهسته روی هم قرار دادم و چشمها را بستم.