eitaa logo
عیون .
536 دنبال‌کننده
207 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
مادر گاهی اوقات به شوخی و خنده می‌گوید: نمیشه دوباره بچه شی؟ آخه خیلی زود بزرگ شدی، و من هم به عنوانِ جوابِ این سوالِ محال، لبخندِ ملیحِ عمیقی تقدیمَش‌ می‌کنم و درِ چوبیِ چهاردیواریِ سکوت را که از مدتی پیش صدایِ قیژ قیژ کردنش‌ هم قطع شده و خلسۀ عظیمَش‌ روحِ آدم را گرفتار می‌کند، باز می‌کنم و بعد هم محکم می‌بندم و باز هم مثلِ هر روز برای غرق نشدن در دنیای فکرهای پی در پی دست و پا نمی‌زنم و.. غرق می‌شوم.
به خود که می‌آیم دخترکِ کوچکِ بوری هستم که با همان موهای کمی آشفته‌ و صورتِ شُسته‌ و نشُستۀ خواب‌آلود کنارِ رَحلِ قرآنِ چوبیِ پدر، چهارزانو نشسته‌ام و به زمزمۀ دل‌انگیزش‌ همراه با صوتِ قرآن گوش سپردم و با چشم‌های بادامی آیاتِ قرائت شده را به تندی از نظر می‌گذرانم‌ که به پدر برسم و از او جلو بزنم و هیچ چیز جز شیرینیِ لحظات را احساس نمی‌کنم.
عطرِ خوشِ فرنی‌های‌ مادر در هوای پاکِ خانه پیچیده‌ و مرا مجذوبِ خود می‌کند، به طوری که جلو زدن از پدر را فراموش می‌کنم و با گام‌های کوچک و تند به سمتِ آشپزخانۀ محبوبِ مادر که به گفتۀ او قلبِ خانه‌ست‌ می‌دَوم که تهِ قابلمۀ آغشته‌ به فرنی را لیس بزنم و بعد هم به رویِ پرروی‌ خود نیاورم‌ که روزه‌خواری‌ کرده‌ و فرنیِ خوش طعمِ خوش عطر را با ولع خورده‌ام و چشم‌هایم شیطنتِ کودکی را با خنده فریاد می‌زنند.
غروب که شد، همراه با آوایِ خوشِ اذانِ مغرب، پدر با جعبۀ زولبیا و بامیه داخل شد و چشم‌های خسته‌ام‌ برقِ شادی و خوشحالی را به خود گرفتند و دست‌های کوچکم جعبه را از دستِ پدر قاپیدند‌ و درِ جعبه را به تندی کنار زدند. طبقِ عادتِ کودکی میلِ چندانی به بامیه‌های‌ گرد و کوچک نداشتم و زولبیای محبوب را با عشق و شور در دهان گذاشتم. پلک‌هایم را آهسته روی هم قرار دادم و چشم‌ها را بستم.
به خود که آمدم شورِ خالصانۀ کودکی پایان یافته بود و ذهنِ پر دغدغه‌ و خالی از فضای تهی‌ام‌ به این فکر می‌کرد که چه فعل و انفعالاتی در ایامِ رو به بزرگ‌سالی‌ رخ می‌دهد که ذوق و اشتیاقِ خوش‌رنگِ کودکی را یک‌باره به قفسِ جوانی می‌اندازد و در دنیای خردسالی به حالِ خود رها می‌کند که دلتنگِ «دوباره بچه شدن» شویم ؟
هیچوقت چهارشنبه‌سوری رو دوست نداشتم؛ چون به غیر از کسانی که سنتِ اصلیِ این شب رو به خوبی اجرا می‌کنن و همچنان به پریدن از روی آتیش و شادی‌های‌ ساده و بی‌آلایش و بی‌خطر پایبندن، یه عده [ حقیقتاً ] بی‌مغز بدونِ توجه به عواقبِ سال‌های پیش، باز هم می‌ریزن تو سطح شهر و همه رو آزار میدن؛ شهری که توی خونه‌هاش ممکنه یه بیمار خوابیده باشه، یکی مبتلا به بیماری قلبی باشه، ممکنه زمانِ استراحتِ مادربزرگ و پدربزرگِ پیری باشه، بچۀ کوچیکی به خیالِ امنیتِ آغوشِ مادرش آروم خوابیده باشه. خواستم بگم اگر ترقه [ شما بخون بمبِ خونه خراب کن ] دستت گرفتی و به در و دیوارِ خونۀ بقیه پرتاب می‌کنی و دلِ یه خونواده رو می‌لرزونی و به خودت و بقیه آسیب می‌رسونی، چیزی جز فحش و ناسزایِ از تهِ دلِ اهلِ خونه نثارِ روحِ نانجیبت نخواهد بود.🩸
تریح نفسي ؛
شیشه‌های‌ خالیِ دارچین و قهوه و وانیل را با همان طمأنینۀ همیشگی پُر کردم و سر جایشان‌ گذاشتم. کیکِ شکلاتیِ محبوب را از فِر در آوردم و روی پیشخوانِ سفید رنگ گذاشتم که تا اذانِ مغرب کمی خنک شود. میز را طبق عادتِ رعایتِ قرینه چیدم، بشقاب‌های گل صورتی و لیوان‌های کشیدۀ چندضلعی؛ لباسِ حریرِ سفید و تسبیحِ سوسنی‌ِ محبوب، ترکیبِ مطلوبِ آن دقایق بود. [ روزه‌تون‌ قبول باشه ماهی خانوم. ] با صدای رسا و دلگرم‌ کنندۀ او به خود آمدم و سر بلند کردم، لبخندِ امید بخشِ روی لب‌هایش خستگی را از تنم ربود و مرا به لبخند وا داشت.. از خوابِ شیرین پریدم. اتاق سرد و تاریک بود و آوای خوش اذان به گوش می‌رسید. ساعتِ دیواری ۵:۰۵ صبح را نشان می‌داد و دل، به صوتِ حزین می‌خواند: چشمی که با خیالِ تو در خوابِ ناز بود، از مژده‌ی وصال، پریدن گرفت باز ..
می‌بینی عزیزِ من، می‌بینی ؟ تا همین چند سال پیش که هنوز پا تو دنیای نیمه خاکستریِ دغدغه‌ها و فکر و خیالِ اضافی نزاشته بودیم؛ همین چند سال پیش‌ـی که با ذوق و عجلۀ فراوون‌ لباسِ قشنگِ عید تن می‌کردیم و به حرکتِ ماهی قرمزای‌ تُنگِ بلور خیره می‌شدیم و تهش دلمون از تنهاییِ غریبونه‌ـش می‌گرفت؛ همین چند سالِ پیش‌ـی که نسیمِ خنک، نویدِ نوروزِ پیروز رو می‌آورد؛ اسفند بوی بهار «می‌داد.» حیفِ اون بوی‌ خوش نیست که تهِ جمله‌ـش فعلِ ماضی بگیره؟ میگم، تاریخ انقضاشون‌ تموم شده، یا ما حس بویاییمون‌ ضعیف شده؟
بچه که بودم، مامان و بابام وقتِ اذان و افطار که می‌شد، می‌گفتن زودی روزه‌تو‌ باز کن و نمازتو بخون؛ دلیلش رو که می‌پرسیدم، می‌گفتن فرشته‌هایی که رو شونه‌ی راست و چپ‌ِ تواَن‌ همراه با تو روزه گرفتن و تا نمازت رو نخونی افطار نمی‌کنن‌؛ و من بعد از چندین سال این داستانِ بچگی رو هنوز هم دوست دارم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا