۲۵ فروردین ۱۴۰۳
عیون .
فندکِ طلایی را از جیبِ کتِ کلاسیکی که در آخرین سفرش به پاریس خریده بود، در آورد و زیرِ سیگارِ وینستو
نوشتههایم را دوباره و سهباره مرور میکردم و هر بار بیش از پیش در بطنِ احساساتِ خفته در بینِ کلمات، دفن میشدم.
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
عیون .
از همان قضایایی که در اعماقِ چشمهای بیمناکِ کودکی، صحنۀ انفجارِ بمب و صدای دلخراشش را فریاد میز
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنتَقِمُونَ !
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
۲۶ فروردین ۱۴۰۳
مرزِ بینِ واقعیت و خیالِ دائمی را زمانی فهمیدم که دستهایش را برای به آغوشِ گرم کشیدن باز کرده بود و نتوانستم تن را به او برسانم.
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
میگفت، "گاه به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن رخ میدهد" و من در این فکر بودم که ایکاش پیراهنم عطرِ تو را به تار و پودِ خود گرفته باشد!
۲۷ فروردین ۱۴۰۳
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
دلتنگی روزهایم را تغییر میدهد؛
پدر عطرِ او را به روی پیراهن میزند، گلهای آفتابگردانِ توی باغچه بوی او را میدهند و تمامِ ادکلنهای جلوی آینه، یکیست. از عودِ درونِ پنجره بوی او استشمام میشود و خامۀ روی قهوۀ درونِ فنجان نقشِ دلتنگی میبندد و من؟ من هم بوی او را میدهم.
۲۸ فروردین ۱۴۰۳
او را دیدم و بر جان نوشتم که " گوشۀ لب است، میتوان با او خندید " و لبخند زدم؛ به درازای شرق تا غرب، به بزرگیِ دوست داشتنی بیتکرار، به عرضِ آغوشِ دلخواه و به طولِ تمامِ عمر.
۲۹ فروردین ۱۴۰۳
۳۰ فروردین ۱۴۰۳