عیون .
فندکِ طلایی را از جیبِ کتِ کلاسیکی که در آخرین سفرش به پاریس خریده بود، در آورد و زیرِ سیگارِ وینستو
نوشتههایم را دوباره و سهباره مرور میکردم و هر بار بیش از پیش در بطنِ احساساتِ خفته در بینِ کلمات، دفن میشدم.
عیون .
از همان قضایایی که در اعماقِ چشمهای بیمناکِ کودکی، صحنۀ انفجارِ بمب و صدای دلخراشش را فریاد میز
إِنَّا مِنَ الْمُجْرِمِینَ مُنتَقِمُونَ !
مرزِ بینِ واقعیت و خیالِ دائمی را زمانی فهمیدم که دستهایش را برای به آغوشِ گرم کشیدن باز کرده بود و نتوانستم تن را به او برسانم.
میگفت، "گاه به آخرین پیراهنم فکر میکنم که مرگ در آن رخ میدهد" و من در این فکر بودم که ایکاش پیراهنم عطرِ تو را به تار و پودِ خود گرفته باشد!
دلتنگی روزهایم را تغییر میدهد؛
پدر عطرِ او را به روی پیراهن میزند، گلهای آفتابگردانِ توی باغچه بوی او را میدهند و تمامِ ادکلنهای جلوی آینه، یکیست. از عودِ درونِ پنجره بوی او استشمام میشود و خامۀ روی قهوۀ درونِ فنجان نقشِ دلتنگی میبندد و من؟ من هم بوی او را میدهم.
او را دیدم و بر جان نوشتم که " گوشۀ لب است، میتوان با او خندید " و لبخند زدم؛ به درازای شرق تا غرب، به بزرگیِ دوست داشتنی بیتکرار، به عرضِ آغوشِ دلخواه و به طولِ تمامِ عمر.
یکی از بزرگترین باگهای تکراریِ خلقت اینه که نمیشه از دور، محکمِ آخیش دار در آغوش کشید؛ نمیشه گرم بوسید؛ نمیشه اصوات رو بغل و عکسها رو حَی و حاضر کرد؛ نمیشه حسِ لامسه رو دقایقِ طولانی به کار گرفت؛ نمیشه اشکها رو همون لحظه پاک کرد و لبخندها رو به وضوح تماشا کرد.