هدایت شده از - قرین -
برای ادامه دادن حداقل باید سه
چهارتا میبودم ، واضحه یکی کمه !
عیون .
آبیِ کاربنی را هیچوقت دوست ندارد، برای همین هم پیراهنِ یقه خِشتی و روسریِ آبی کاربنیام، همیشه گوشۀ
تمنای هر رگ ؟
ریشه دوانده در وجود، این منِ دیگری.
شامگاه با ماهِ خوش چهره قرارِ مشاعرهای دوستانه گذاشتم و به وقتِ دو صفرِ ساعت، به ایوانِ خانهی خیال رفتم و کنارِ گلدانهای محبوب، چند دقیقهای به تماشای ماه نشستم. لبخندِ همیشگی را تحویل داد و پرسید: شروع نمیکنی ؟ سری به تایید تکان دادم و گفتم: از خالِ بینِ دو انگشتَـش گفته بودم ؟ شینِ انگشتـش را به شوریده و شیدایی تفسیر کرد و یاءِ او را به یگانگیِ چشمها معنا کردم. میمِ چشمهای درخشان را مات و مبهوتِ دیگری خواند و تاء را به تبسمِ خوش رنگ و لعابش توصیف کردم. باء را دید و مرا بیمارِ روی او خطاب کرد؛ من اما، واوِ خطابهاش را هیچگاه به وداع نخواندم و صحبتِ وصال را پیش کشیدم که کامها شیرین بماند و چشمها ابری نشوند و مشاعره را مختوم به واوِ وصال کردیم که مبادا اوقات مکدر، و خیالِ آرامِ همیشگی، نا آرام شود.
سلام بر آنان که هر روز را به هنگامِ طلعتِ هور، در مقابلِ خیالمان دستی تکان داده و در دل بذرِ "دوستداشتن" میپاشند.
عیون .
معاشرت با آدمهای خوبِ محترم ردِ خوبی و احترام رو رویِ روحِ شما هم باقی میذاره.
تکرار، تکرار، تکرار ..
او با فراز و نشیبِ همیشگیِ صدایش حرف میزد و من با نگاهی فریفته، پیِ کاوش در فراز و نشیبِ چهرهاش بودم. او از عاداتِ دوست نداشتنیِ آدمها میگفت و من طبق عادت برای بارِ نمیدانم چندم، به جزئیات ریزِ کنارِ او بودن توجه میکردم. او از باقی میگفت و من از خودِ او. با سوالِ کوتاهش که با خنده میپرسید:«حواست کجاست؟» از عمقِ چشمها و درههای عمیقِ شیفتگیام بیرون کشیده شدم و گفتم:«چقدر تیشرت سبز بهت میاد.»
Arman Garshasbi - Benshin Tamashayat Konam (320).mp3
9.24M
بنشین تماشایت کنم ..
بنشین تماشایت کنم ..
بنشین تماشایت کنم ..
دلم میخواست یه بچۀ پنج سالۀ کمی شیطون بودم که لیوانِ بلورِ سرویسِ آشپزخونه از دستش میفتاد و میشکست و فدای سرش میشد، چون اون بچهست. بیدلیل بهونههای بنیاسرائیلی میگرفت و راحت بساطِ گریههای الکی رو به راه میانداخت و بقیه با دلسوزی اون رو به آغوش میکشیدن، چون بچهست. موقعِ خوردنِ آب پرتقال، کاغذِ نقاشیش خیس میشد و اشکهاش سرازیر میشد و دلداریش میدادن و با حوصله قشنگتر از همون نقاشیِ بچگونه رو واسش میکشیدن، چون بچهست. لباسِ چینچینیـش رو با غذای پیش روش کثیف میکرد و بعد از نگاهِ هراسون به آدمها، لبخندِ کشدار تحویل میگرفت و طبقِ معمول «عیبی نداره» رو از زبون بقیه میشنید، چون بچهست. وسطِ بازی و دویدن توی حیاطِ خونه، یهو میفتاد وسطِ باغچه و زانویِ گِلیـش زخم میشد و یه نفر با چسبِ زخم و لبخندِ همیشگی از راه میرسید و باز هم فدای سرش میشد، چون بچهست. از بودنِ توی دستۀ بزرگترها و فکرها و رفتارهای عمیق کمی خستم. کاش میشد کنترلِ زندگی رو دست گرفت و محکم دکمهشو فشار داد و این فیلم رو به عقب برگردوند.
در همان نقطهای ایستادهام که ابتهاج سالها پیش سروده بود؛ غمی، در استخوانی، به جانی، به روحی و رویی، به اشکی، به آهی، به صبری دست و پا شکسته، میگدازد ..