غروب که میشد، کتاب شعرِ چندین سالهشو به رسم و عادتِ همیشگی برمیداشت و میزد زیرِ بغلش که بریم از تو ایوونِ دنجِ خونه نشستنِ خورشیدو روی علفزارِ دشتِ خیالِ دور و درازمون تماشا کنیم. چند دقیقه که میگذشت و نارنجی و صورتیِ ملیحِ دلانگیزِ بینِ ابرای پنبهای شروع میکرد به خودنمایی، آروم لایِ کتابو باز میکرد که به قول خودش ببینه امروز خورشید درِ گوشمون چی گفت و رفت پایینِ پایین و تاکید کرد که با ملاحظه و احتیاط به گوشِ ماهِ شبِ چهارده برسونیم. پیغوم پسغومِ این دوتا که تمومی نداشت، ما هم این وسط شده بودیم یه پا نامه رسونِ دلسوخته. چشمش که به شعر افتاد یه لبخندِ غمگینِ بینشاط نشست رو صورتش.
" برسانید به گوشش ،
ز غمش جان به لب آمد. "
از آخرین غروبِ غمانگیز، اینجا دائما شبِ.
عزیزِ من ؛
اگر روزی از تماشایِ طلوعِ پُر امیدِ آفتاب بازماندی،
غصه نخور و غم را روانهی دلت نکن،
به سراغِ آیینه برو، طلوعِ حقیقی آنجاست.
ما نه وارثانِ دردیم و نه صبر.
وارثانِ محبتیم و در مکتبِ محبت،
آسودگی و بیخیالی جایگاهی ندارد.
هر کس به نوعی ایام را به دلتنگی میگذراند. اصلا خاصیت پاییز همین است که آدمها را دلتنگ کند و دلتنگها را دلتنگتر. حکمت و تفسیرش را درست نمیدانم اما شاید پاییزِ غمانگیز عادتهای بینِ راه بودن و نیمهراه بودن و بلاتکلیفی را در خود نمیپذیرد، آدمها یا رفتنیاند یا ماندنی، حد وسط در ایامِ سه ماههی پاییز راه ندارد.
راستی، نگفتی اهل کجایی؛
تو را نمیدانم اما من..
هیچوقت اهلِ رفتن نبودهام.