[ سی و سیُ یکِ آبان ماهِ چهارصد و دو * ]
بمونه اینجا، از یه تجربهی مفیدِ دلنشین.
از چشمهایِ نیمه درخشانش، غمی امیدوارِ مایوس میچکید. خواستم آغوشِ امن را برایش باز کنم، سنگینیِ فاصلهی دوست نداشتنی را بر دوشم افزود و.. خمیده و خمیدهتر*
از فاصلهای دورِ نه چندان درازِ پُر تناقض، آغوش گشودم، غمِ دیرینهاش را دو نیم کردم و نیمی را بر دوش کشیدم و حالا وقتِ ادامه دادن فرا رسیده بود !
اما عزیزِ من.
اگر روزی رشتهی لغاتِ بینمان به دست باد افتاد، مرا دائما نگاه کن؛ من تو را میخوانم.
شبها نیازِ آدمی به شنیدنِ کلیشههای پُر تکرارِ آروم کننده بیشتر میشه. اگر غمِ بیانتها ساکنِ دل، و دلتنگی، رنجِ این سیاره رو برات بیشتر کرده؛ منم همینطور عزیزِ من، منم همینطور.