پرسیدم امروز چند شنبهست ؟
گفت چهارشنبه، چشام گرد شد.
دوباره و سه باره پرسیدم،
مطمئنی امروز چهارشنبهست ؟ نیستا ..
تقویمِ همراهشو آورد بیرون و گرفت رو به روی
صورتِ رنگ پریدهم و گفت :
ببین! اینم میگه چهارشنبهست، حالا هی بگو نیست.
سرمو انداختم پایین و به گُلای بیرنگِ قالی خیره شدم.. ولی امروز جمعهستا، آره بابا جمعهست. از کِی تا حالا چهارشنبههای رنگی رنگی، عطر و بویِ غریبیِ جمعه رو گرفته ؟ اصا.. از کِی تا حالا غروباش دست انداخته دور گلومون و هی فشار داده ؟ از کِی تا حالا چهارشنبهها با جمعهی شَیاد دست به یکی کرده که ما رو دست بندازه و پیکِ غم بفرسته سراغمون ؟ ببین حتی گُلای قالی خشکیده، جمعهست امروز، مطمئنم که هست.
تو که ماهِ بلندِ آسمونی.
بویِ دلتنگی گرفتهایم.
هر کس از کنارمان عبور میکند،
لحظهای از حرکت میایستد،
برایِ دلِ رنجورمان دعایی میکند؛
صبرمان را آفرین میگوید و میگذرد.
عزیزِ خستهی من!
دوست داشتم قلمِ ناتوانم را جانِ تازهای دهم که تواناییِ توصیفِ احوالم را به هنگامِ دیدارت بیان کند، اما.. چه میتوان کرد با قلمِ دلتنگ و کمجانی که به دور از این حس و حالِ دوست داشتنیست ؟
سلام بر آنها که دور از وطنِ خود،
که حد فاصلهی بینِ دو شانهی کسیست،
از خوابِ نیمه آرامی چشم باز میکنند.