چراغ را خاموش کردم و تاریکیِ مطلق مهمانِ اتاق شد. چشم چرخاندم و بالاخره پیدایت کردم. تو اینجایی، روبهروی من، در عمقِ تاریکی. چشمانت طبق معمول برق میزند و درونِ برقِ نگاهت چه حرفها که نیست.
چراغ را روشن میکنم. چشم میچرخانم و بر خلافِ دفعات قبل، نیستید؛ نه تو و نه چشمهایت. ترسِ نبودنت مثلِ خوره به جانم میافتد. با هزار امید و تقلا چشمهایم را میبندم و دوباره چراغ را خاموش میکنم. با نگرانی نگاهی به اطراف میاندازم و بازهم.. اینجایی. به رویم لبخند میزنی، از همانها که طوفان را از دریا میرهاند. برمیخیزم و با دلهره به سمتت قدم برمیدارم. برایم آغوش گشودی و عطرِ دستانت شقایقها را بیدار میکند و مرا مات.
در آغوش گرفتمت، فشردمت، بیهیچ کلامی.
سالهاست از فرطِ دلهرۀ بیتو بودن چراغِ اتاق را روشن نکردهام، مبادا سایۀ خیالت از سرِ این خانه کم شود.
دستهایت کجاست ؟
گیسوانم طوفانِ دلتنگی به راه انداخته
و آهنگِ درد مینوازند.
خودت را برسان،
که خواب از گلوی شب پایین رود.
امیدوارم وقتی دستتون رو روی send فشار دادین و با ذوق پیام یا فایلِ خاصی رو فرستادین، تا تهش ذوقتون موندگار باشه.
از احوالِـمان همین را میشود گفت،
که سیلِ غم به مهمانیِ چشمهایمان آمده،
ناخواندهست و قصدِ رفتن هم ندارد.
نه دست و دلم به نوشتن میرود و نه طاقتِ نگهداریِ دوبارۀ کلماتِ مواج در افکارم را دارم. کنایه و مجاز و تشبیهِ اضافی برای چه ؟ چند ساعتیست خط به خط، خبر به خبر، گردِ غم به سر و رویم میریزد و آجر به آجر رنج است که بر سر خراب میشود و سیلِ دردِ عظیم از جنسِ کاف، راء، میم، الف، نون؛ اشک به اشک از چشمهایم پایین میریزد.
نامۀ شمارۀ شِش؛| مکتوب شده
در تاریخِ ۱۴ دی ماهِ سالِ دلتنگی .
خواستم نامه را با سوالِ پر تکراری آغاز کنم اما ترسِ کلیشهای شدنِ حرفهایم جلویم را گرفت و نگذاشت از «دل» خبر بگیرم.
خوب میدانم ..
معنیِ خستگیها و کلافه بودنهای غبارآلود،
معنیِ دلتنگیهای آغشته به مفارقت،
معنیِ ترسهای پر انزجارِ وقت و بیوقت و حتی شب بیداریهای به سحر کشیده شدهات را از میانِ نگاهها و حرفهای سکوتت، میخوانم و میشنوم.
چه میتوان کرد که توانِ این قلم بیش از اینها نیست که تنگ به آغوش بکشد و خستگیها را بدرقه کند و به استقبالِ لبخند برود.
من و این قلم،
در گوشهای از این حجره،
یادت را به سینه میفشاریم.