عزیزِ صبورِ من !
میدانم گاهی خستگیِ ایام بر تنت لنگر میاندازد و غمِ انتظار جانت را بیرمق میکند. میدانم گاهی تلخکامیهای ساعاتِ بی لطافت سطحِ قلبت را زِبر و چروکیده میکند اما خیالت راحت؛ من اینجا قلم را به رنگِ سبزِ همیشگی آغشته میکنم و نوازشِ امید را به سمتِ چشمهای پر لطافتت روانه میکنم که مبادا از تماشای سبزینههای آغوش، فارغ شود !
شب که میشود، دوان دوان قدم برمیدارم به سمتِ انبارِ تعلقاتی که اسمَش را من انتخاب نکردهام اما چیزی جز این هم برایش مناسب نیست. درِ صندوقچۀ چوبیِ خیال را باز کردم. قیژ قیژ صدایی کرد. از زمینِ سرد کنده شدم و اواسطِ شبهای «ما» بودن، برای لحظاتی مکث کردم و به مرورِ دقایق نشستم. طبق معمول من بودم و او بود و.. ما بودیم. چیزی شبیه به تماشای تئاتر بود یا شاید هم فیلمِ به نمایش گذاشته شده بر پردۀ سینما؛ هر چه بود، بغضی عظیم و گیر کرده در گلوی ما را نمایش میداد و مرا محزون مینمود. صدایی آشنا از گوشهای در خیال آمد، آنقدر نزدیک بود که نوازشِ تنفسش را احساس میکردم و آنقدر دور، که نمیدانستم از کدام سو رسیده. زمزمهای آشنا که میگفت : رَواست که به جای خندهای شیرین و دلچسب با لبی حیات بخش، بغض را روانۀ خانهات میکنی ؟
اگر شما آدمی هستید که از صحبتها، لفظها و شیوۀ محبت تکراری دوری میکنید و همیشه به دنبال شیوههای خودتون و روشهای متفاوتید، باید بگم که زیبایید، زیبا.
نامۀ شمارۀ هفت؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۲۱ دی ماهِ سالِ دلتنگی .
سلام عزیزِ روزهای پُر تکرار؛ طبقِ نوشتنهای علیالدام و دائمی، کاغذی برداشته و با قلمی سیاه کرده که احوالت را جویا شوم و کمی از عرایضِ خاکخورده را به سویت روانه کنم.
آنجا که تو هستی و همۀ خوبیهاست را نمیدانم اما اینجا چند وقتیست زیرِ سایۀ ابرها در سکوت آرمیده. کمی نگرانم برای آسمانِ شهرِ چشمها، نگرانم که ابرهای بیملاحظۀ گَلو، بارِ سفر نبندند و به دیاری دیگر نروند و خدایی نکرده کمرِ پلکِ چشممان خم شود از سنگینیشان.
اما مگر چارهای جز دستهای حیات بخشِ پُر امید داریم که برای روزهای ابریمان، رنگین کمانِ هفت رنگ بکشد ؟
عزیزِ من؛
در نبودنهایت حتی بارانِ ریز ریز هم نمیبارد و ابرهای فرحبخشِ آسمان با ما قهر کرده و مجالِ صحبت نمیدهند که بگوییم میآیی، ببارند و کوچههای شهرِ کوچکِ دل را برای آمدنت شست و شو دهند، که برود هر چه ناپاکی و پلیدیست.
چراغهای اتاق را خاموش کرد و اجازه داد که نورِ طبیعیِ پشتِ پردۀ حریرِ سفید رنگ، در فضای اتاق خودنمایی کند. جعبۀ مشکیِ عودِ Lions را طبق عادتِ همیشگیاش در دستِ چپ گرفت، چشمهایش را بست و به آرامی بویی کشید و با لبخندی کمرنگ بر لب زمزمه کرد: دوستهای عزیز و خوشبوی من!
عودهایش را بسیار دوست داشت، اما کمتر از او.
درونِ آینۀ قدیِ کمی خاک گرفتۀ گوشۀ اتاق، به چهرۀ ژولیده اما هنوز زیبای خود نگاهی انداخت و به پیراهنِ بلندِ سبزِ یشمیِ قدیمی، با چینهای ریزِ روی دامنش لبخندی زد و به خاطر آورد که این پیراهن هدیۀ تولدش بود، همان که از دستانِ نوازشگرِ او تقدیمش شد. پیراهن خوش نقشش را بسیار دوست داشت، اما کمتر از او.
خود را درونِ آینه رها کرد و به سمتِ ضبطِ قدیمی و خاکخوردۀ روی میز، قدم برداشت و با دستمالِ طرحِ گلِ اطلسی کمی از خاکهایش را گرفت و پاک کرد.
کاسِتِ مورد علاقهاش را از کشوی زیرِ میز بیرون کشید
و در دلِ ضبط قرار داد.
دل بُردی از من، با یادت شادم، با یادت شادم ..
خاطرهانگیزترین موسیقیِ زندگیاش را به واسطۀ سایۀ ادغام شدۀ عشق و دلتنگی بسیار دوست داشت،
اما باز هم کمتر از او.
او اصلا نوستالژی نبود و با اینکه در سالهایِ وجودِ تمامِ این موسیقیهای خاطره انگیز و وسایلِ اتاقِ نسبتا قدیمی و حتی لباسهای بلند و پُرچین و دستکشهای طوری نزیسته بود، همه را بخاطرِ حضورِ دیگری بسیار دوست داشت؛ اما خود او را بیشتر.. خیلی بیشتر.