ز غوغای جهان فارغ ؟
واسه اون زمانی بود که با شوقِ زیاد انیمیشن نگاه میکردم و اوجِ دغدغهم این بود که دلم میخواست جای یکی از شخصیتهای محبوب باشم.
هنوز هم هوایِ روزهای بودنت را دارم و نبودنهایت.. اصلا بیخیالِ نبودنهای پی در پی. من دلتنگیِ محضم، برای ایامی که هیچوقت نزیستهام. برای بودنها.
با جزئیاتِ نگاهِ نافذش که از من و ما صحبت میکرد، بابونههای سفیدِ روی پیراهنِ آبیِ آسمانیام از شوق ستاره میشدند و در چشمهایم میدرخشیدند.
چیست گیسویت ؟
تارهای سنتور یا سهتارَند که به هنگامِ دست کشیدن به تارهای پرپیچ و خم، موسیقیِ وجودت را مینوازد و شنوندهای همچو مرا مبهوت میکند.
چیست گیسویت ؟
امواجِ برآشفتۀ خلیجِ فارس یا عمان ؟
فندکِ طلایی را از جیبِ کتِ کلاسیکی که در آخرین سفرش به پاریس خریده بود، در آورد و زیرِ سیگارِ وینستونـی که بین دو لبش قرار داشت، گرفت. پُکِ سوم را نکشیده به سرفه افتاد و سیگار را به آرامی در جا سیگاریِ مَرمَرش خاموش کرد. ابروهای پر پشتش را گرهای داد و بدون برداشتنِ نگاهش به پنجرۀ روبهرو که تنها راه ارتباطیِ نور و اتاق بود، زمزمه کرد: هیچ چیزِ این زندگیِ کوفتی، اونطور که من میخوام نیست.
همانطور که به میزِ بزرگِ چوبیِ پشت سرم تکیه داده بودم با صدایی بلند خندهای سر دادم و پس از گذشتِ چند ثانیه، گفتم: شوخیت گرفته پسر؟ تو صاحبِ ثروتی هستی که حتی اگر تا آخر عمر یه لیوان جا به جا نکنی، بازم بریز و به پاشِ هر شبت رو داری، اونوقت بعد از اینهمه سال تلاش، هیچی باب میلت نیست؟ مسخرهست، خیلی مسخرهست.
نگاهِ بیحس و خونسردَش را به چهرهی متعجبم انداخت و ادامه داد: تو چی میفهمی از من؟ من، حاضرم تو اوجِ نامیزونی و درموندگی کفِ انقلاب سیگارِ بهمن بکشم، شبای زمستونی برم توچال تو اوجِ سوز و سرما لبوی داغ بخورم، ترکِ موتور از شرق تا غربو تو گرما و سرما و اوجِ آلودگیِ هوا برم و بیام، ولی.. ولی اونی که میخوام باشه. د آخه تو چی میدونی از این دوستداشتنِ کوفتی ؟