سراغت را از آسمان گرفتم. ابرها در وصفت شعر گفتند و بیتها دانه دانه بر صفحۀ زمین باریدند و سبز شدند.
«عمرِدل» خطابم میکرد.
یکبار که در گوشهنشینیهای طعمِ قندمان خطابه را به خاطر آوردم، معنی و علت را با چشمهایی منتظر که برقِ کنجکاوی و سرخوشی در آنها موج میزد، جویا شدم. لبخندِ پُر جوانهای نثارم کرد و گفت «عمرِدلِ آدمها عمرِ حیاتِ صعبِ آنهاست و عمرِ حیاتِ صعب، وابسته به عمرِ کوتاه و بلندِ دم و بازدمهای در طولِ زندگیست و برایِ دم و بازدم هم باید امیدِ خوشنقشِ زندگانیای باشد که ایام را از سر بگذرانی و زیستن را به فراموشیِ بینور نسپاری.» از آن روز به بعد بوسهی امیدبخشِ پروانههای کوچکِ آبی به جسم و جانم لمس میشد.
کنارِ شمعدانیهای صورتیِ توی ایوان نشسته بودم و مهتاب و دلبریهایش را تماشا میکردم که با همان فنجانهای سفیدِ ریزنقشِ گلِ آبی و بویِ خوشِ قهوه آمد و لبخند زنان کنارم نشست. قهوه را که به آرامی و با لذتی وصفناپذیر مینوشیدیم، پرسید: ماهیخانوم؟ کیا قلبِ تو رو لمس میکنن؟ فنجان را پایین آوردم و نگاهی به چهرهی آرامش انداختم که نورِ مهتاب بر گونههایش میرقصید و بیکلام میسرود. گفتم: قلبِ من رو اون دسته از آدما لمس میکنن که به جزئیاتی از من توجه دارن که خودم متوجهِ اونها نیستم. خندید و نُتِ بعدیِ بیکلام را او نواخت و زمزمه کرد: سفید بهت میادا.
جسمِ نحیفمان هر روز و هر زمان راه میافتد و به هر طرف که ما و میلمان اراده کنیم خواهد رفت اما، امان از روحی که در «خاطرات» ایستاده باشد.