[ اَهلیِ دیگری؟ ]
امید را با بسامد، ممارست و تکرار بنویس، که این جهان به رنجِ چشمها نمیارزد و لبخند میطلبد.
جعبۀ کوچیکِ هدیه با ریزنقشِ گلهای رنگی رو جلوی چشمهام گرفت. چشمهایی که تا چند دقیقۀ قبل از ذوقِ کتابِ متفاوت و قشنگی که هدیه داده بود، برق میزدن. با ذوقی دوباره و پروازِ ستارههای دنبالهدارِ آسمونِ قلبم از نو، جعبه رو باز کردم و گردنبندی رو که با دقت به دستِ عزیزِ ماندگار خریده شده بود رو بیرون کشیدم و پلاکِ طلاییش رو تماشا کردم و بعد از دقیقهای گفت: میبینی؟ یه قلب که توش یه پروانه داره. چشم چرخوندم و نگاهِ پر از شوقم روی چهرهش ثابت شد که ادامه داد: «اگر بخوام تفسیرش رو بگم، قلبِ منه که پروانهی قشنگی مثلِ تو سالهاست اومده که اونجا زندگی کنه و من هر روز با پرواز کردن تو آسمونِ قلبم، با لذت تماشاش کنم.» گردنبند رو به گردن انداختم و سبز موندم از اون روز.
شبانه به سراغِ انبارِ تعلقاتِ پُر خاطره رفتم، دل را به دریا زدم و از قفسۀ « عزیزِ جان » کاغذِ کوچکی را بیرون کشیدم و بی صدا خواندم: من حسرتِ دیدارِ تو دارم، به که گویم ؟ برای خودم و گوشهایی که صدای مرا نمیشنیدند زمزمه کردم: به ماه بسپار، او هر شب با جمعی از ستارگان روی سقفِ این اتاق اتراق میکنند و مهمانیِ کوچک و آرامی راه میاندازند عزیزِ جان. کاغذِ شعرش پروانۀ آبیِ کوچکی شد و برای رسیدن به دستانِ پر مهرِ ماه به سمت او پر گرفت و من فراموش کردم که از او بپرسم: پس حسرت و دلتنگیهای دائمیِ مرا چه کسی به دستِ او میرساند ؟
صدایِ خوشِ بارشِ باران، روحم را با دستهای سردش نوازش میکرد و من روی راکرِ چوبیِ محبوب، روبهروی شومینۀ آجری و آتشِ سرخش نشسته بودم و «رویای نیمه شب» را برای دومین بار ورق میزدم و با لذتی که حاصل از عشقِ نهفته در کتاب بود، آن را خط به خط میخواندم.
طبقِ عادت، با سینیِ چوبیِ همیشگیاش که هر بار غافلگیریِ جدیدی در آن داشت به سمتم گام برداشت و با لبخندِ شیرینی که مختص به خودِ او بود به آرامی کنارم نشست. لیوانِ سفیدِ نسکافه را به دستم داد و گفت: بخور که دلت یخ نزنه ماهی خانوم.