برای قدری به آغوش کشیدن وقت داری ؟
تشکری کردم، لیوان را دستِ راست گرفتم و با دستِ چپ صفحۀ کتاب را ورق زدم و به مطالعۀ کتابِ محبوبم ادامه دادم. دقایقی به سکوتِ او و غرق شدنِ من در لا به لای صفحات گذشت بارانِ زمستانی همچنان به آرامی نوای بیکلام مینواخت و روح را در آغوش میگرفت.
جرعۀ آخر نسکافهاش را که نوشید، صدایم کرد و نگاهِ خیره و کنجکاوِ مرا که دید ادامه داد: تا حالا به چیزایی که با هم ارتباط مستقیم دارن دقت کرده بودی ؟ قیافۀ متفکرم را که دید لبخندی زد و گفت: مثلا، ارتباطِ جدایی ناپذیرِ دستهای تو و اون پیراهنِ چهارخونۀ من که به تنِ تو بیشتر میاد.
صورتم را لبخندِ عریضی احاطه کرد و هنوز هم در سکوت، او را تماشا کردم که باز هم مرا میهمانِ حرفهای نمکی کند و لبخند پشتِ لبخند. [ میگما ماهی؛ این پیراهنِ چهارخونۀ ما کلی خونۀ خوش رنگ دارهها، ساکنِ دائمیِ یکی از این خونهها نمیشی که سبز شه این تَن ؟ ]
عزیزِ ماندگارِ من؛
لطفاً برای این دل بمان که فقط تو ماندهای و تو،
حتی منی هم نمانده که تسکین باشد.
پرسید: «اگه یه روز از خواب بلند شدی و دیدی عطرش از رویِ پیرهنت رفته چی؟»
به یکباره قلم خزان شد و خشکید. با خود گفتم وقتی قلمِ همیشه سبز در برابرِ غمش این چنین خشکیده، دلِ همیشه تنگ من که با حضورِ او پرورش یافته، چه خواهد شد؟ اکنون ساعتیست از پرسشِ این سوالِ صعب گذشته و من همچنان در گوشهای از این اتاقِ کمنور با فکرِ پر کشیدنِ یک عطر، چونان به غم نشستهام که انگار عالم بر سرم آوار گشته و توانی برای راست کردنِ قامت نیست. چیست این انسانِ ضعیف؟ خدا میداند؛ من فقط میدانم هر روزی که میگذرد، میخواهم این عطر تا ابدی که من هم نیستم روی پیراهنم بماند.
سرِ صبح برایش قهوه ریختم و در مقابلش نشستم. او جرعه جرعه از فنجان «قهوه» نوشید و من «چشمهایش» را.
Ahmed_Saad_Aleky_Eyoun_Full_Version_2022_احمد_سعد_عليكي_cTXLxXj88kw.mp3
6.05M
از او و جمالِ چشمها ؛
گلدانهای کوچک و بزرگِ پشتِ پنجره که پر از پیچکهای سبزِ باطراوت بودند را با همان آرامشِ همیشگی آب میدادم و برگها را نوازش میکردم. شیشههای دارچین، گل محمدی و بهارنارنجی که برای درهایشان تورِ سفید دوخته بودم را کنارِ هم جفت کرد و درِ کابینت را بست؛ به پیشخوانِ مرمریِ آشپزخانه تکیه کرد و مرا در سکوت نگاه میکرد. با خندهای کوتاه پرسیدم: حالا چرا اینجوری نگام میکنی؟ دستمالِ چهارخانه را از کنار گلدان برداشتم و به سمتِ او برگشتم که بیصدا خندید و گفت: پشتِ سرتـم چشم داری. لحظهای مکث کرد و ادامه داد: ماهی خانوم؟ عشق رو چی تفسیر میکنی؟ نگاهش کردم و به دنبالِ تفسیرِ عجیب و غریبی هم نگشتم که بینقص و منحصر به فرد باشد، فقط قدری تماشا کردم و گفتم: شیرینترین از پا در اومدن. اگر اینکه انتخاب کنی یک نفر به جای تمام عالم تو رو از پا در بیاره و همچنان تناقضِ «شیرینیِ شکست» زیرِ زبونت باشه، عشق نیست؟ پس.. چیه؟
برای قدری به آغوش کشیدن وقت داری ؟