به مادر بزرگ گفته بود با کلافِ کاموایِ خیالَت که رنگِ سبزِ زیتونی را در آغوشِ خود کشیده بود، شال گردن ببافد. امروز به وقتِ سوزِ سرما و طوفانِ ملالت، خیالِ گرمِ دلانگیزت را به گردن انداخت، زیباتر از همیشه بنظر میرسید. دخترِ درونِ آینه را میگویم.
از اسفندِ پُر ذوق، همیشه اضطراب و دلهرۀ رسیدن به فروردینِ محبوب و بدو بدوهای آخرِ سالی و شوق و انتظارِ همزمان نصیبِ من میشه؛ اونوقت اسفند، یه گوشه رو دورِ کُندِ خودش میشینه به تماشای انتظارِ من. کوتاه بیا اسفندِ عزیز، کوتاه بیا.
قشنگ بود امروز. ترکیبِ خزونِ مژههاش و گرمیِ حرفای درِ گوشی، رنگِ صورتیِ ملیحِ لباسِ گلدوزی شدۀ تنم رو گرفته بود و شیرینیِ ساعاتِ بیانتظار رو دو چندان میکرد. عطرِ شببوهای سفید توی هوا میپیچید و نسیم، لطیفتر از همیشه نوازشگرِ لحظهها بود. گرهِ دستها قفلِ محکمتری خورده بود و تلاقیِ نگاهها به لبخندِ عمیقِ از تهِ دل کشیده میشد. آینهی پیشِ رو چهرهها رو شادابتر نشون میداد و رنگِ ضربانِ حیات سبزتر از هر روز میتپید. قشنگ بود امروز، حتی نگاهِ چشمهای نافذِ عسلی که احساساتِ عمیق رو بیصدا فریاد میزدن.
و آن لبخند! لبخندِ مختصر اما فراگیر.