eitaa logo
عیون .
535 دنبال‌کننده
209 عکس
23 ویدیو
1 فایل
چشم‌ها ، بیشتر از حَنجره‌‌ها می‌فهمند . - 17 𝘕𝘰𝘷𝘦𝘮𝘣𝘦𝘳 2‌0‌2‌3‌ . - همه‌ی مکتوباتِ عُیون ، تراوشاتِ "دل" است . اینجا ، فقط من می‌نویسم و او می‌خواند . - زنده به آغوش‌های کوتاه .
مشاهده در ایتا
دانلود
ارمغانِ به جان گره خورده؟ عزیز است این دل‌آویز.
عیون .
با چشم‌های منتظرِ درمانده، بارها گفتیم: "خدا کند که بیاید سلامت از آتش، فقط به کوریِ چشمِ یهود، ابرا
این‌ ایامِ محزون را به خونِ دل، در دفترِ تاریخ به تکرار می‌نویسیم و با هر هوای مِه آلود و بارانِ سهمگین، "غمت رها نمی‌کند مرا" از نو می‌خوانیم و مُهرِ ابدیتِ حضور و محبتشان را بر این سوخته دل‌، می‌کوبیم‌. یقین دارم که نه تنها از دلِ این ملتِ دل‌سوزِ دوست‌دارِ رجایی‌ها و بهشتی‌ها‌ نمی‌روند، بلکه از یادها هم نخواهند رفت.. اینجاست که ابدیَت مکرر به تصویر کشیده می‌شود.
از اشکِ دمِ مَشک یه مقدار خسته شدم، باید همون روزِ خلقت، اعتراض می‌زدم و یه مدلِ دیگه برمی‌داشتم.
ساعت از نیمه‌شب گذشته. در گوشه‌ای از این اتاقِ خالی از نور، در عمقِ تاریکی نشسته‌ام و برخلاف شب‌های گذشته، عادتِ ترس از تاریکی مطلق را فراموش کرده و چراغِ پشت پنجره را روشن نکرده‌ام. تنها چیزی که در این ظلمت حس می‌شود، رایحۀ عطرِ خوشِ سَوجِ پیچیده شده در هواست که هر لحظه بیشتر از قبل آن را به خوبیِ همیشه استشمام می‌کنم. بینی‌ام‌ را برای بیشتر بو کشیدن قلقلک می‌دهد و چند نفس عمیق می‌کشم و حسِ سبکی را به وضوح در ریه‌هایم حس می‌کنم، اما در سرم؟ نه.
این افکارِ بی‌نظمِ درهم بَرهمم‌ را نمی‌دانم کجای دل می‌توان گذاشت! لاکن ناچار می‌شوم در این سیاهی هم مآهیِ همیشه در صحنۀ پنهان شده در درونم را صدا بزنم، بلکه بیاید و کمی به صحبت‌ها و فکرهای این ذهن و جسمِ سردرگمِ بی‌زار از شلوغی گوش دهد. چهره‌‌اش را نمی‌بینم اما از صدای کمی گرفته‌اش‌ واضح است که خستگی این روزها بر او چیره شده و توانش‌ را دو نیم کرده. کمی گلویم را صاف می‌کنم و احوالش‌ را جویا می‌شوم که به تندی پاسخ می‌دهد: احوالِ من با احوالِ تو چه فرقی داره دخترِ ناحسابی؟ ما هر دو یه نفریم، نکنه هر دفعه یادت می‌ره؟
نفسِ عمیقی کشیدم و قدری از جیرۀ محفوظ شده از سَوِج را از دست دادم و گفتم: مآهی! یه وقتایی به یه نقطه‌ و ایستگاهی می‌رسی که زمان میدوه و تو پشتِ سرش نفس نفس میزنی برای اینکه به زندگی برسی و کم نیاری‌ که مبادا غولِ بزرگِ پشیمونی بیاد و بشینه ورِ دلت تخمه بشکنه‌ و به ریشِ تو بخنده که نتونستی به زمان برسی! اسمِ این بازۀ زندگی رو چی میشه گذاشت؟ شاید، استیصال ؟
با خود فکر کردم شاید که نه، حتما استیصال است و جز این نیست. او همچنان سکوت را ترجیح میداد و من ادامه دادم: میدونی؟ به این ایستگاه که برسی، دیگه مثل طفولیت یه عالمه وقتِ آزاد برای اثبات یا حتی بروز احساساتِ درونت رو نداری و به ناچار نمی‌تونی همون لحظه‌ای که نیازه از دلتنگیِ عظیمت گریه کنی. اما یک ساعتِ بعد که گوشیت رو چک می‌کنی و پیامی رو با مضمونِ «حالت چطوره؟» دریافت می‌کنی، قبل از تایپ کردنِ جواب، اشکات جاری میشه.
یا حتی وقتی سسِ پاستایی‌ که برای خودت درست کردی کمی شور بشه، گریه‌ت‌ می‌گیره. وقتی لباست به دست‌گیرۀ در گیر می‌کنه و نخ‌کش‌ میشه، گریه‌ت‌ می‌گیره. وقتی صدای آیفون خونه به گوشت میرسه و میبینی کسی پشتِ در با تو کاری نداره و اومده قبضِ آب یا برقِ خونه رو تحویل بده، گریه‌ت‌ می‌گیره. از یه جایی به بعد به ایستگاهِ استیصال می‌رسی و دیگه نمی‌تونی بایستی و بعد بروز بدی.
Alireza Ghorbani - Khiale Khosh (320).mp3
9.73M
چون غمش قشنگه؛ از اون قشنگا که تکراری نمیشه ..
هر بار که به تن باز می‌گردد، جآن‌ِ دورم را دوباره و سه‌باره‌ برایم به ارمغان می‌آورد. گویی هر دفعه جآنم‌ به پیراهنش گیر می‌کند.
نامۀ شمارۀ پانزده؛ | مکتوب شده در تاریخِ ۸ خرداد ماهِ سالِ دلتنگی . عزیزِ دلِ هزار زخم، سلام. امیدوارم که سیاهیِ چهرۀ عبوس و پُرانزجازِ یأس و ناخوشی، بر این ایامِ کوتاهتان سایه نیفکنده باشد. از آنجا که رشتۀ مراودت‌های حضوری و به خدمت رسیدنتان‌ دیر به دیر است و گاه به مویی نازک می‌رسد، شیشۀ شکیبایی‌مان‌ جامه دریده و خود را به سنگِ دلتنگی می‌شکند و امان از آن زمان که دست به جمع کردنِ خُرده شیشه‌ها دراز کنیم و بندِ دلمان هم از برّندگیِ این فراقِ بی‌مروت پاره شود. این‌بار اما شیشۀ شکیبایی را به گردن آویختیم که مبادا میانِ دست و پا باز هم سر خود بشکند و به هزار زور از روی زمین جمعَش‌ کنیم اما، دیروز که زنِ همسایه کاسۀ آشِ مادر را پر از شیرینی نخودچی کرده و درِ خانه آورد و با یک تعارفِ خشک و خالی، لنگۀ در را کنار زد و داخل شد، می‌شنیدم که در گوشِ مادر حرف‌هایی می‌زد و به چهرۀ زارم نگاه می‌کرد. به گمانم از رنگِ رخساره‌ام‌ فهمیده بود که از درون سراپا خواست و طلب، و از برون پر از صبوری‌های‌ بی‌وقفه‌ام؛ شاید هم فهمیده که شیشۀ شکیباییِ ناشکیبایم‌ همین روزهاست‌ که لبریز شود و سر بیاید، آنوقت است که سُربِ داغِ بی‌قراری بر تنم سرریز شود و بیا و دست بجنبان و کجا بجنبان در پیِ آغوشِ آبِ روی آتش؟ کِی فرا خواهد رسید دورانِ طلاییِ خوشی‌های‌ دائمه در جوارتان؟ بیش از این از صبوری‌های دل نخواهم نوشت که نامه به درازا می‌کشد و حوصله‌تان‌ را سر می‌برد. هذ‌المرسوله مکتوباتی‌ست‌ برای نشان دادنِ جلوه‌ای از جلالِ دلتنگی. مشتاقانه‌ در انتظارِ خواندنِ عرایضِ شما می‌مانم. خود را مراقب باشید و دل را بیشتر؛ سایه‌تان‌ مستدام.
ارمغانِ به جان گره خورده؟ عزیز است این دل‌آویز.