وقتهایی که میخوام از چیزایی بنویسم که آزارم میدن و نمیتونم، تازه میفهمم کلمات چقدر محدود و حقیرن و کاری که در نهایت انجام میدم اینه که یه گوشه بشینم و با دیوارِ رو به رو ارتباط چشمی برقرار کنم.
شلوغ، شلوغ و شلوغ گذراندیم که مبادا رد دلتنگی این ایام اثر کند و دست و بالمان را زخمی کند که دور از جان، آنان که بویی از دلتنگی نبردهاند، با انگشت نشانمان دهند و بگویند این را ببین که فلان شدهست و بهمان شده. یکبار تقاضا کردیم که مومنین و مومنات را در فراق هم نگمارید اما گوشزدهایمان افاقه نکرده و فراق را کِشدارتر کردند. نمیدانم قصدشان چیست، روزگار و دار و دستهاش را میگویم..
عیون .
نامۀ شمارۀ شانزده؛ | مکتوب شده در تاریخِ ۲۵ مرداد ماهِ سال ..؟ عزیزِ رنجور، میدانم که مدتهاست چرا
نامهٔ شمارهٔ هفده؛ | مکتوب شده
در تاریخِ ۲۸ شهریور ماهِ سالِ فراق.
سلام نورِ چشمی، امیدوارم که احوالِ جنابتان خوب و خوش باشد و خدایی نکرده در این مدت گره به کمانِ ابرویتان نیامده باشد. میدانم مدتِ زیادی از آخرین مکتوباتِ دل میگذرد، چاره چیست که گیر و گرفتاریِ ما انگار تمامی ندارد، اما.. خاطرتان جمع باشد، هر چه مشغولتر شویم، دل و فکرمان وسیعتر در اندیشهٔ شما و رخِ دلفریبتان غرق میشود. راستش را بخواهید امروز که با دخترِ بزرگِ همسایه دست دادیم و قصدِ معاشرت داشتیم، نگاهِ خیرهاش را به سر انگشتانمان دوخت و زیرِ لب میگفت «ردِ زخم است» نمیدانم چه دیده بود اما من چندباری ردِ زخمی ناشی از دلتنگیِ خموش نشده را بر دستانم دیده بودم، چاره چه بود؟ طبق معمول هیچ و صبر!
عزیزِ من، تلخکامیها بماند برای روزِ مبادا، فقط اینکه، در میانِ تمامِ کلمات، برایتان بوسه کار گذاشتم، مطمئن بودم برای بوییدن کاغذ، پیشانیتان را جلو میآورید.
خواستم کمی از او بنویسم، همان اوی درونِ آینه که زل میزند و غمِ نگاهش را به چشمهایم میریزد، اما؛ خستهتر از آن بنظر میرسید که کلمهای برای وصفِ احوالش به کار ببرم. قلم را برداشتم و نوشتم: او فقط خسته بود.