عزیزِ من ؛
اگر روزی غمی گلوگیر راهیِ خلیجِ چشمهایت شد و قصدِ سر ریز شدن داشت، چشمهایت را به من بسپار و به شانهام تکیه کن.
عمیقاً دلم میخواست جمعهها برمیگشتم به چندین سالِ پیش، روبروی تلویزیون دراز میکشیدم و "فیتیله جمعه تعطیله" رو با اشتیاقِ زیاد تماشا میکردم.
عزیزِ من ؛
دیگران چه بیهوده در آسمانِ بالایِ سرشان دنبالِ ماه میگردند، وقتی تو بر روی زمینی و غمِ مرا تسکینی.
سیاهیِ شب که روی زمین سایه مینداخت، میگفت: میدونی الان ستارهها کجان؟ روی سقفِ اتاقت نشستن، موهایِ بلندت رو نوازش میکنن و منتظرن که چشماتو روی هم بذاری و آروم بخوابی، منم همراهِ اونا از دور روی گونهت یه بوسه با عنوانِ "شب بخیر" میکارم.
اون غرقِ توصیفِ ستارههای پُر نور بود و من به این فکر میکردم که چند دفعهی دیگه میتونم با از نو شنیدنِ این داستان به پهنای صورت، لبخند بزنم؟