عزیزِ من ؛
دیگران چه بیهوده در آسمانِ بالایِ سرشان دنبالِ ماه میگردند، وقتی تو بر روی زمینی و غمِ مرا تسکینی.
سیاهیِ شب که روی زمین سایه مینداخت، میگفت: میدونی الان ستارهها کجان؟ روی سقفِ اتاقت نشستن، موهایِ بلندت رو نوازش میکنن و منتظرن که چشماتو روی هم بذاری و آروم بخوابی، منم همراهِ اونا از دور روی گونهت یه بوسه با عنوانِ "شب بخیر" میکارم.
اون غرقِ توصیفِ ستارههای پُر نور بود و من به این فکر میکردم که چند دفعهی دیگه میتونم با از نو شنیدنِ این داستان به پهنای صورت، لبخند بزنم؟
ساکنِ جنوب که باشی، قدرتِ تشخیص فصلها رو از دست میدی، مثلا صبح پاییزه، ظهر یهو وارد تابستون میشی.
سکوت ؛
یارِ دیرینهی من.
چه حرفها را در خود هضم کردی و چه صداها را در دفترِ مکتوباتِ خود پنهان کردی و نشکستی که مبادا دلی رنجیده شود، ذهنی درگیرِ خاطراتِ ایامِ گذشته و چشمی قحطی زده با سیل آمیخته گردد.
یکی از بدترین حسای دنیا اینه که تظاهر میکنی این موضوع ذرهای برات اهمیت نداره، ولی از درون داری مورد عنایت قرار میگیری.🗽
عیون .
شاید اگه دل نازک نبودم زندگیِ راحتتری داشتم.
شاید اگه منطقیتر بودم زندگیِ راحتتری داشتم.
عزیزِ زیبای من ؛
مرا ببخش اگر گاهی غیر عمد و ناخواسته از نقشِ تکیهگاهی امن دور میشوم و تو را برای غمهایت میهمانِ شانهام نمیکنم. من گاهی، فقط گاهی نمیتوانم در برابرِ غمِ زندگیام مقاوم باشم.