بویِ دلتنگی گرفتهایم.
هر کس از کنارمان عبور میکند،
لحظهای از حرکت میایستد،
برایِ دلِ رنجورمان دعایی میکند؛
صبرمان را آفرین میگوید و میگذرد.
عزیزِ خستهی من!
دوست داشتم قلمِ ناتوانم را جانِ تازهای دهم که تواناییِ توصیفِ احوالم را به هنگامِ دیدارت بیان کند، اما.. چه میتوان کرد با قلمِ دلتنگ و کمجانی که به دور از این حس و حالِ دوست داشتنیست ؟
سلام بر آنها که دور از وطنِ خود،
که حد فاصلهی بینِ دو شانهی کسیست،
از خوابِ نیمه آرامی چشم باز میکنند.
باید کمی حسِ طراوتی آشنا برایمان باقی مانده باشد، که روزها را از گلویمان پایین ببرد.
عیون .
ماهی صدام میکرد. همیشه با جدیتِ تمام میگفت: آدما رو میبینی؟ بیخودی سرشونو گرفتن بالا که ماهِ توی
از کنارم که به سرعت عبور میکرد برای لحظهای خزونِ مژههاش رو تماشا کردم، که سایهی تیره انداخته بود روی چشمهایی که عطرِ خوشِ دارچین میدادن.
سکوت کرده بود اما چشمهای دارچینی فریاد میزدن که "ماهی خانوم! ما عمیقاً توی حدِ فاصلِ بینِ شونههات گیر کردیما."