۷ مهر روز اتش و آتش نشانی
با توجه به اینکه واحد فعالیت اموزشگاه را درهفته دوم داریم لیکن نباید از شرح وظایف و عملکرد اتش نشانهای خوبمون غافل شویم
و باید به کودکان درباره خطرات اتش توضیح دهیم و اونها را با اتش و آتش نشانی آشنا کنیم.
اما شاید بهتر باشه به اولین جرقه و اختراع آتش هم برای کودکان صحبت کنیم⚡️🔥
#آتش_
#آتش_نشانی
🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
۷ مهر روز اتش و آتش نشانی
با توجه به اینکه واحد فعالیت اموزشگاه را درهفته دوم داریم لیکن نباید از شرح وظایف و عملکرد اتش نشانهای خوبمون غافل شویم
و باید به کودکان درباره خطرات اتش توضیح دهیم و اونها را با اتش و آتش نشانی آشنا کنیم.
اما شاید بهتر باشه به اولین جرقه و اختراع آتش هم برای کودکان صحبت کنیم⚡️🔥
#آتش_
#آتش_نشانی
🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
واحد کار آتش نشان
هدف از این واحد کار :
1- آشنایی با پدیده حرارت و آتش
2- عوامل ایجاد حریق
3- ایمنی در مقابل حرارت و آتش
مطالب آموزشی :
چگونگی پیدایش آتش در زندگی انسان ( پخت و پز- تولید گرما و روشنایی – توجه به حمام – نانوایی – کوره آهنگری و ......)
کوه آتشفشان
– آموزش شماره تلفن آتش نشانی 125
– آموزش رنگهای گرم ( قرمز – زرد
– نارنجی – قهوه ای
آشنایی با انواع وسایل گرم کننده مانند بخاری( گاز سوز - نفت سوز - برقی)
و در زمانهای قدیم کرسی
نکات ایمنی :
نزدیک آتش نرویم و از آن دوری کنیم
با کبریت بازی نکنیم
و باید بدانیم که چگونه آتش را خاموش کنیم
به ظرفی که روی گاز است نباید دست زد
به لامپ روشن نباید دست زد
به اتو نباید دست زد
🌀🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
برای تدریس آتش بهتره یک ورودی مطلب داشته باشید
ورودی مطلبتون میتونه قصه باشه یا بهمراه داشتن دوتا سنگ چخماق
چیزی که توجه کودکان را جلب کنه و مشتاق شنیدن باشند
🌀🌀🌀🌀
@PISHDABESTANIKIA
یکی بود یکی نبود غیر از خدای مهربان هیچکس نبود.
در یک کوهستان بزرگ و پر از درخت یک پسر کوچولو با پدرش که هیزم شکن بود راه افتادند. آنها می خواستند به اندازه کافی هیزم جمع کنند تا تمام زمستان بتوانند کلبه چوبی شان را گرم نگه دارند. پدر که تبر بزرگی را برداشته بود و کوله پشتی را پر از آذوقه کرده بود از همان اول به پسرش گفته بود: خداداد پسرم، اگر در میان درختان این جنگل کوهستانی از من دور ماندی، یک وقت راه نیفتی و به هر طرفی بروی. تو باید همانجا باشی تا من برگردم و تو را پیدا کنم.🏞
خداداد به حرف های پدرش گوش کرد. چند روزی بود که آنها در جنگل می گشتند و درخت هایی را که خشک شده بودند، با تبر تکه تکه می کردند و بعد هم دور آن را با طناب می بستند و آماده می کردند که به کلبه چوبی شان ببرند.♨️
تا اینکه یک روز صبح وقتی خداداد چشم باز کرد، پدرش را ندید.
کمی به این طرف و آن طرف نگاه کرد، چند بار پدرش را با صدای بلند، صدا کرد، ولی وقتی هیچ جوابی نشنید، آرام آرام دلش پر از ترس شد.😨
او با خودش فکر کرد: یعنی چه اتفاقی افتاده که از پدرم هیچ خبری نیست؟ چرا پدر من را از خواب بیدار نکرد و با خودش نبرد؟
خداداد با به یاد آوردن این مساله تصمیم گرفت که به طرف جایی که اول بود، راه بیفتد. هنوز آن تخته سنگ را که کنار یک درخت خیلی بلند بود، به یاد داشت.🌳
حتما می توانست خاکستر آتشی را که شب گذشته با پدر روشن کرده بودند، پیدا کند. برای همین بود که او دوباره شروع به جستجو در جنگل کرد. ولی این کار او هم بی فایده بود.♨️
هوای درون جنگل کم کم داشت تاریک می شد. هر چه هوا تاریک تر می شد، خداداد بیشتر احساس خستگی و گرسنگی می کرد. بالاخره خداداد از شدت خستگی زیر یک درخت نشست. در همین لحظه بود که ترس تمام قلبش را پر کرد. او نمی دانست باید چکار کند.🌲😞
قطره های اشک او سرازیر شده بود. پسر کوچولو همانجا زیر درخت بعد از دقایقی به خواب رفت. نیمه های شب بود که از شدت سرما از خواب پرید و دوباره به یادش آمد که از پدرش دور مانده است.😢
یک دفعه فکری به ذهنش رسید. در این چند روزی که در جنگل بودند پدر دو سنگ چخماق به او داده بود و هر بار از به هم زدن آن سنگ ها آتش درست می کرد. دست های کوچکش را در جیب لباسش کرد. سنگ ها را بیرون آورد و مثل پدر شروع به زدن آنها به هم کرد.♨️
بعد از چند دقیقه خداداد توانست برای خودش آتشی درست کند. کنار آتش که نشست کمی گرم شد. او می دانست که شعله های آتش باعث می شود حیواناتی که درون جنگل زندگی می کنند به او نزدیک نشوند.🐅
با روشن شدن هوا خداداد دوباره به فکر افتاد که به جستجوی پدرش برود. او این بار از میوه های درختان جنگلی شروع به خوردن کرد. او سعی می کرد تمام کارهایی را که پدر در این روزها در جنگل انجام می داد، به یاد بیاورد.🍒
آن روز هم او اگر چه تا غروب در جنگل به دنبال پدر گشت ولی نتوانست او را پیدا کند. شب دوم او آتشی بزرگتر درست کرد.♨️
روز سوم بود که خداداد از این شرایط خسته شده بود. هر چند توانسته بود خودش را گرم و سیر نگه دارد ولی دلش برای پدر تنگ شده بود.
دوباره زیر یک درخت نشست و به فکر رفت. به یاد روزهایی افتاد که کنار پدر و مادرش درون کلبه چوبی شان زندگی می کردند. به یاد مرغ و خروس هایشان افتاد. اشک چشمانش را پر کرده بود و دیگر نمی دانست که باید چکار کند.?
آن شب هم آتش بزرگی درست کرد و کنار