7.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدا میدونه تو دل اون
دختر شهید چی میگذره
فدای غربت حضرت رقیه😭
دخترها باباییاند...
وقت ازدواج نکرده بودم و قبل از اینکه دختر دار بشم، خیلی روضهی حضرت رقیه گوش میدادم...
ولی خب بعد از اینکه دختر دار شدم
اصلا تحمل شنیدن روضه این خانم ۳ ساله رو ندارم؛
اصلا نمیدونم چطوری تحمل کرد از بابا دور باشه، نمیدونم چطور اون شب با سر بابا روبرو شد...
واقعاً قلبم درد میگیره وقتی فکر میکنم😭
حسین خیر الدینhoseein-kheyrodin.rajaei-karbala(320).mp3
زمان:
حجم:
10.7M
و رجائي کربلاء
خذ عمری وارزقني کربلاء
روح الله رحیمیانRoohollah Rahimian - Age Mordam Chi (320) (1).mp3
زمان:
حجم:
3M
یه کنج از حرم بهم جا بده...😭
4.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همه برن یکی جا بمونه یعنی چی...😭
«دوری عاشقونه» یعنی چی...
میخوام بیام پیشت...
Raghs-Jolan-02.mp3
زمان:
حجم:
2.5M
اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلك...😭
۱:۲۰ به وقت حاج قاسم
دلنوشتههای من...
اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلك...😭 ۱:۲۰ به وقت حاج قاسم
خدایا
شهدا کجا بودند
ما کجاییم...
دست مارو بگیر...
505.1K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خدایا
من بد کردم
فراموشت کردم
ولی تو منو ول نکن...
🔴 ذهن یک پدر
ساعت نزدیک ۲۴ است...
وسط هال دراز کشیدهام، حال دلم خوب نیست، وقتی در جنگ با مشکلات خسته میشوم حالم خراب میشود... از اتاق خوابمان صدای نواهنگ امیرکرمانشاهی میآید: حسین اربابم، حسین اربابم... و صدای آرام دستان همسرم که با ضربهای نواهنگ پشت علی اصغر میزند تا او را بخواباند... چقدر همسرم برای فرزندانم بیشتر از من زحمت میکشد و وقت میگذارد، هرچه باشد او مادر است... یاد مادرم میافتم، چقدر با نوای حسین حسین برایم لالایی میخواند، چقدر نوازشم میکرد، هیچ وقت لحظات کوتاه و شیرینی که بین موهایم دست میکشید و قربان صدقهام میرفت فراموش نمیکنم، هر وقت از چیزی میترسیدم یا نگران بودم، میدانستم که آغوش مادر امن ترین جای دنیاست... حتما خیلی دلش برایم تنگ شده است، من هم دلم برایش تنگ شده است اما نه به اندازهی او؛ هرچه باشد او مادر است...
مادر... دنیا خیلی عجیب است، هیچکس از فردای خودش خبر ندارد... مادرم وقتی من را روی پاهایش میخواباند و برایم لالایی میخواند هیچوقت فکرش را هم نمیکرد که روزی برسد که علی کوچولو صدها کیلومتر دورتر از او زندگی کند و هر چند ماه یکبار هم نتواند او را ببینند...
علی کوچولو... کلاس چهارم بودم، یکبار با دوچرخه در یکی از خیابانهای اطراف خانهمان بازی میکردم که با دو پسر هم سن و سال خودم روبرو شدم، میخواستند به زور دوچرخهام را بگیرند، ترس تمام وجودم را فرا گرفته بود، ضربان قلبم تند شده بود... دور و برم را نگاه کردم اما هرچه گشتم خبری از مادر نبود تا مرا در آغوش بگیرد و آرامم کند... با وحشت پا به فرار گذاشتم، نمیدانستم باید به چه کسی پناه ببرم...
پناه... سالها از ماجرای کلاس چهارم گذشته است، ۵ فرزند دارم و بخشی از سن جوانی را گذراندهام... مردها خوب میدانند بعضی وقتها مشکلات زندگی غیر قابل تحمل میشود، آنقدر زیاد میشود که بغض گلوی انسان را میگیرد؛ دوست داری به آغوش مادر پناه ببری و یک دل سیر اشک بریزی، آرام که شدی برای مبارزه با مشکلات از او انرژی بگیری... اما نمیشود؛ نه مادر توان حل مشکلات تو را دارد، نه تو دلت میآید که دردهایت را با مادرت در میان بگذاری و باعث نگرانی او بشوی...
نگرانی... خیلی میترسم، اینطور که به نظر میرسد دیگر کسی را ندارم که مثل یک طفل خردسال به او پناه ببرم تا در آغوش گرم او آرام شوم... برای یک لحظه به بنبست میرسم؛ من تنها هستم...
ناگهان با صدای نماهنگ امیرکرمانشاهی به خودم میآیم: حسین اربابم، حسین اربابم... نه، تو به بن بست نرسیدهای، مادر برای این روزهای تو هم فکرهایی کرده است؛ روزهایی که شاید نتوانی به آغوش او پناه ببری و آرام شوی... روزهایی که با نوای حسین حسین تو را میخواباند به فکر امروزت بود...
ساعت نزدیک به یک نیمه شب است
وقت جمع کردن سفره دل است...