eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
🍁در این خانواده‌ها به جای این که والدین در رفتار با نوجوان، روش یکسان داشته باشند، خود نوجوان موضوع اختلاف می‌شود. مثال: مادر می‌گوید فرزندش اصلا این کار را انجام ندهد و پدر اصرار می‌کند که نوجوان حتما باید این کار را انجام دهد و نوجوان هم کاری را که دوست دارد، انجام می‌دهد. این موارد دست به دست هم می‌دهد تا نوجوان احساس آرامش نکند و به دوستان نامناسب پناه ببرد. 👇
اگر در یک خانواده بین اعضای خانه، احترام متقابل برقرار باشد. نوجوان کمترین خطر را احساس می‌کند و در نتیجه رفتارهای پرخطر او هم به کمترین میزان ممکن کاهش می‌یابد. 💥نکته: خود رأی شدن نوجوان نتیجه رفتارهای متضاد والدین است. @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
رمان 🔥خلاصه رمان: شهرزاد، پزشکی که برای طی دوره پایانی به روستایی در اطراف طالقان اعزام میشه، اتفاقات عجیبی براش میفته، مردم روستا نمیتونن قبول کنن که یه زن پزشک بشه، در این بین شهرزاد عاشق پسری میشه که... ژانر: ♨️ .
🔹🔸🔹🔸 ابروهاش رو با مزه داد بالا و گفت: -یعنی نبینم؟ -ببین!... ولی خوب دیگه اینقدم جوگیر نشو. مهداد خندید و گفت: -هرچی شما بگی خانم دکتر. -آفرین پسرخوب. * ساعت تقریبا شش ونیم بود که رسیدیم دم درخونه، ماشین رو که پارک کرد چرخیدم طرفش و با لبخندی گفتم: -بابت همه چی ممنون . با آرامش خاصی گفت: -منم ممنونم که بعد این همه سال، باعث شدی به زندگی برگردم -شبت بخیر . اومدم درو باز کنم و پیاده شم که صدام کرد -شهرزاد؟ بی اختیار گفتم: -جانم؟ -میشه یه قول بهم بدی؟ مکثی کردم مهداد با لحن آرومی گفت: -خواهش می‌کنم شهرزاد! چشمام رو به علامت مثبت بستم و گفتم -باشه قول میدم حالا چی شده؟ :هراتفاقی که تو روستا افتاد برات رو باید بهم بگی خواهش می‌کنم. سری تکون دادم و گفتم: -باشه بهت میگم ... شبت بخیر از ماشین پیاده شدم و درو باز کردم. رفتم داخل همین که در رو بستم صدای دور شدن ماشین به گوشم رسید. قلبم تو سینه ام داشت بالا پایین میپرید دستم رو گذاشتم رو قلبم و نفس عمیقی کشیدم با یادآوری امروز لبخندی زدم و رفتم داخل خونه... * ✨دفترچه خاطرات عزیز امروز دقیقا سه ماه از اومدن من به این روستای عجیب غریب می گذره روستایی که هم روز به روز بیشتر مشتاق میشم که بتونم اوضاعش رو تغییر بدم و در همون حین روستایی که گاهی من رو به شدت میترسونه . با گذشت زمان داغ از دست دادن صبا برای همه کمرنگ تر شد ولی من هنوز نتونستم اون چشمهای مشکی که در عین بی امیدی، کورسوی امیدی هنوز درچشمانش دیده میشد رو فراموش کنم بعد از گذشت سه ماه هنوز که هنوزه هرروز بعد ازظهر با دسته گلی که اکثرا از کنارپیاده‌روها جمع می کنم به دیدنش میرم کسی زیاد بهش سر نمیزنه و این بیشتر من رو ناراحت می کنه گاهی اوقات وقتی که میرسم به قبرستون ساغر رو از فاصله ی دوری میبینم که بالا سر قبر خواهرش نشسته و عقب می‌کشم تا هرچقدر که دلش بخواد بتونه بااون درد و دل کنه همانطور که وقتی خودم سرقبر او هستم، راز دلم رو بهش میگم. ...
🔹🔸🔹🔸 و درموردخان بابا که بعد از آخرین بازدیدمون که زیاد هم دوستانه نبود دیگه ندیدمش اما چندباری به طور کاملا تصادفی مهرداد را تو روستا دیدم که خیلی کوتاه توانستیم باهم دیگه صحبت کنیم دوهفته بعد ازاون ناها، خانه‌ی مهداد، ازطرف مهداد مامور شدم که آدرس خانه‌اش را به دست او برسانم بازهم خان رو ندیدم . مهداد هم باتمام مشغله های ذهنیش قولش رو فراموش نکرده و هرروز بعد از کارهایش سری به من میزند و با کارهایش سعی در خنداندن من می‌کند. تنها اتفاق عالی چندوقت گذشته این بود که ثبت احوال طالقان قبول کرد که درمورد داستان شناسنامه ها بهمون کمک بکنه بعدازظهر یه روز گرم تابستونی بود و تو درمانگاه نشسته بودم. ازاون جا که هم حوصله ام سررفته بود هم گرم... رفتم داخل حیاط میگن وقتی بیکار باشی برای خودت سرگرمی دیگه ای میتراشی و سرگرمی جدید منم درست کردن یه باغچه تو حیاط درمانگاه بود یه پارچ آب برداشتم و به گل هایی که تازه کاشته بودم آب دادم خیلی خوشگل شده بودند دستی به روشون کشیدم وگفتم -چقد زود بزرگ شدید شماهاا -انقدری که تو ازاینا مراقبت می کنی؟ کسی به خدا از من مراقبت نکرده هااا... ازجام پریدم و به طرف صدا چرخیدم مهداد بود که به دیوارتکیه کرده بود؛ اما امروز تنها نبود مهرداد هم کمی اون طرف‌ترایستاده بود. آهی کشیدم و گفتم: -از کی اومدید؟ لبخندی زد وگفت: پنج شش دقیقه ای هست، راستی خوب سرگرمی برای خودت درست کردی هاا رو به مهرداد کردم و سلا دادم بالحن دوستانه ای گفتم: -کم پیدا شدی؟ دیگه نمیبینمت ؟ :تهران بودم تازه برگشتم. با تعجب گفتم: تهران چه کار داشتی؟... مگه قرار نبود مهر بری؟ -آره مهر میرم. مهداد اومد وسط حرفمون و گفت: بریم داخل درمانگاه حرف بزنیم تا یکی ازاین اهالی محترم روستا راپورت اومدن من رو به خان بابا نداده و تااین بستنی ها آب نشده کیسه ای رو درمقابل چشمانم تکان داد با دیدن بستنی شکلاتی با ذوق جیغی زدم وگفتم: آخخخخ جون بستنیی! ...
🔹🔸🔹🔸 مهرداد زد زیرخنده تازه متوجه شدم چه قد جلف بازی درآوردم. لبم رو گاز گرفتم مهداد با چشمهای خندون نگاهم کرد و گفت: -بریم داخل خانوم کوچولوو درو باز کردم و رفتیم داخل ساختمون پشت میزم نشستم و بهشون اشاره کردم که بشینن مهداد خیلی راحت نشست روی میز دستم رو که برده بودم بستنی رو بردارم رو هوا خشک شد با حیرت گفتم -به خدا صندلی هم هستااا... :این جوری راحت ترم مهرداد داشت می‌خندید چشم غره ای رفتم و گفتم -هیچیت خدا رو شکر مثل آدمیزاد نیست. درحال خوردن بستنی قیافه این پسربچه های شیطون رو گرفته بود گازی از بستنیش زد و گفت: -حالا ساکت میشی که من حرفم رو بگم ؟ بستنیم رو باز کردم و گفتم: -بفرمایید! دهنش که خالی شد گفت: مهرداد تونست موافقت مسئولین تهران رو هم بگیره چرخیدم رو به مهرداد و با ذوق گفتم: -جدیییییی؟ سرش رو تکون داد و گفت: آره یکم کاربرد ولی بالاخره جواب داد. آشغال های بستنی رو جمع کردم و گفتم: -حالا چی میشه؟؟؟ مهداد پارو پا انداخت و گفت: -حالا باید اهالی محترم رو راضی بکنیم که شناسنامه لولو نیست. هم من هم مهرداد بابت تشبیهی که به کاربرد خندمون گرفت. ناخودآگاه با یادآوری این که به زودی یک دیدار دوستانه دیگه با خان بابا و کدخدا اتفاق می‌افتاد مو به تنم سیخ شد و باعث شد که اون ذوق اولیه ام فروکش کنه و ساکت شدم. باصدای مهداد سرم رو آوردم بالا :چت شده؟ :هاا هیچی. :بابت عکس العمل خان بابا و کدخدا میترسی؟ پوفی کردم و گفتم -اگه بخوام راستش رو بگم، آره... مهرداد پارو پاش انداخت و گفت: -اگه بتونیم برای یکی دوروز از روستا دکشون کنیم، خوب میشه. مهداد قیافه متفکری گرفت و گفت: من که هیچ عقیده ای ندارم برای دک کردن این دونفر... چونه‌مو خاروندم و گفتم: -مهرداد، خان بابا کی برای سرکشی به دهات .های اطراف میره؟ ...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞 صبح می‌دمد و همچنان جای خالی‌ات را نشانمان می‌دهد. سلام حاضرترین غایب زمین!💚 @Parvanege
سلام دوستان خوبم ❤️ صبح‌تون بخیر 🌝روزتون پر از عشق و محبت موفقيت و سرافرازی پر از دوستی و مهربانی، دلخوشى و پراز خبرهای خوب😍 روزتون بی‌نظیر دلتون گرم به خدای مهربان ان‌شاءالله 🤲 @Parvanege