🚫ضعف همسرتان را بازگو نکنید.
یکی از بدترین رفتارها، اشارهکردن به ضعفها و ناتوانیهای همسرتان در میهمانیهای فامیلی یا جمعهای دوستانه است.
🚫 به شوخی هم این کار را نکنید!
#سیاستهای_همسرداری #مهارت_زندگی
@Parvanege
سلام
خیر مقدم عرض میکنم خدمت عزیزانی
که تازه به جمع ما پیوستند.
#خوش_آمدید_دوستان😍
ممنونم از همراهی گرمتان
و حضورتان پایدار🙏
دوستان جدید خوش اومدید 😇😍
قدیمیا عشقید 😘🥰
حضورتون سبز دوستان عزیزم🌺🙏👌
@Parvanege
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۵۲
#چشم_آبی
گوجه سبزی که تو دهنم بود رو گاز زدم وگفتم:
نترس نمیشم .
:میگم عزیزم انقد استرس نداشته باش میترکی یوقت.
:خب چی کار کنم خواستگار داره میاد دیگه لولو خور خوره نمیاد که بگم ای استرس گرفتم، بدم میاد ازاین لوس بازی ها .
خندید :هیچیت شبیه بقیه نیست به خدا .
لپ تاپ رو بستم وگفتم:
الان اومدی این جا چی کار؟
:ها یادم اومد مامان گفت بری کمکش .
واای خدا این مامان منم هر بار که مهمون میخواست بیاد خونهمون از درو
دیوار گرفته تا کلید پریزهارو باید تمیز میکرد. والا واسه عید ما اینکارا نمیکنیم! که حالا برا خواستگاری میکنه!
نفسم رو دادم بیرون و گفتم:
خیله خب اومدم .
دو دقیقه بعد از پله ها سرازیر شدم پایین و مامان و کبری خانم رو دیدم که تو
آشپزخونه مشغوول کارند با صدای بلندی گفتم:
من اووومدمم .
مامان چپ چپ نگاهم کرد وگفت:
چه عجب میخواستی الانم نیای، انگار نه انگار روز خواستگاری خانمه .
اینا چرا همشون باخواستگار به عنوان یه موجود ناشناخته برخورد می کردند؟؟
یا من خیلی بی خیال بودم یااینا خیلی استرس داشتند
سرگرم شستن میوه ها شدم تا مامان سرم غر نزنه و همزمان زیرلب یه آواز شاد هم زمزمه می کردم کبری خانم خندید وگفت:
دخترم معلومه که دوستش داری هاا .
سیب از دستم افتاد تو لگنی که آب کرده بودم و لباسم خیس شد .
:جانم؟!؟
: آخه از صبح خیلی شاد وخوشحالی برخلاف روز خواستگاری امیر .
خنده ای کردم وگفتم:
اووووونو که کلا بیخیال مامانیی .
مامان نگاهی بهم کرد وگفت:
نه واقعا زده به سرت ظاهرا...
ساعت نزدیک شش و نیم بعدازظهر بود که بالاخره تونستم از دست مامانم در برم و برگردم اتاق تااماده بشم .
بیخیال دوش گرفتن شدم چون زمانی نداشتم یه پیرهن آبی رنگ که تا کمر جذب بود و بعدش تا سر زانو دامن داشت پوشیدم با ساپورت مشکی و ساق دست سفید پوشیدم
موهامو به صورت کج بافتم و یه شال آبی سفید که کادوی تولد شایان بود رو از تو کمد برداشتم
صدای زنگ در اومد تعجب کردم قرار نبود انقد زود بیان که .
صدای شایان رو که از حیاط میاومد تشخیص دادم که داشت سلام علیک میکرد.
صدای بعدی که اومد باعث شد اشهدم رو بخونم مهسا ونفس بودند آخ...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۵۳
#چشم_آبی
آخ....از اتاق پریدم بیرون و نفهمیدم پله ها رو چه طوری رفتم پایین
وارد حیاط که شدم نمیدونم این دوتا باز چی گفته بودن که شایان دیگه داشت از خنده غش می کرد
همین که من رو دیدند به طرف من اومدند شایان سری تکون داد
وارد خونه شدیم مامان و بابا دم راهرو بودند مهسا و نفس رو نشون دادم وگفتم:
اینم دوتا از دوستان خوب من که تو روستا همراهم هستند مهسا ونفس ....و
امشب هم نخواستن که تنهام بذارن .
بابا خوش آمدی گفت و به داخل سالن برگشت مامان هم باخوشحالی ازشون استقبال کرد وگفت:
خوشحالم که شهرزادو تو اون روستا تنها نذاشتید .
نفس:غیر ممکن بود که تنهاش بذاریم .
مهسا :ما چندوقته که داریم روز شماری می کنیم برای این اتفاق خوشایند و خجسته .
چشمام گرد شد تو این یک سالی که من این بشر رو میشناختم اولین بارش بود
انقد رسمی حرف میزد اینم رسمی حرف زدن بلده مگه؟!!
باعجله گفتم :
مامان جان ما میریم بالا مهمون ها رسیدن صدامون کنید
و هلشون دادم سمت راه پله ها .
مهسا درحین بالا رفتن گفت :
خونه قشنگی دارید در حین قدیمی بودنش خیلی شیکه
نفس: باز تو شمه مهندسیت گل کرد؟
در اتاقم رو باز کردم و فرستادمشون داخل نفس سوتی زد وگفت:
نه بهت امیدوار شدم خوش سلیقه ای .
رو صندلی نشستم وگفتم :
چه خبر ؟ از طالقان تااین جا بامهرداد جونت خوش گذشت؟
طرف صحبتم مهسا بود یه ذره سرخ و سفید شد، اما باز به روی مبارکش نیاورد
:وای... از طالقان تااین جااومد بدون این که یه جا نگه داره چیزی بخوریم به ولله پوکیدم دیگه ...
:خیلییی پرروویی به خدامهسا .
نفس باحرص گفت :
البته اینم نمیگه که کل راه یک ریز داشت بامهرداد صحبت می کردااا.
کله بچه رو خورد!!
حالا این رو بیخیال مریم چرا نیومد؟
:باهاش صحبت کردم ناراحت بود که به خاطر کاراش نمیتونه بیاد .
باصدای آیفون اون دو نفر بیشتر از من ازجاشون پریدند باخنده گفتم:
مراسم خواستگاری منه ها شما ها چرا استرس دارید؟
نفس گفت:
آخه ... چون خیلی دقمون دادید استرس داریم نکنه همه چیز دوباره بهم بخوره .
باخنده سری تکون دادم وگفتم:
چطورشدم؟
مهسا سوتی زد وگفت:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۵۴
#چشم_آبی
عالی شدی بزن بریم پایین .
در اتاق رو باز کردم و بعد از نگاهی به اطرافم از اتاق خارج شدم به پایین پله ها که رسیدیم مهرداد و مهداد هم وارد سالن شدند.
با مهداد چشم تو چشم شدم
کت شلواری مشکی پوشیده بود با پیراهن سفید موهاش رو هم یه طرفی کرده بود یه دسته گل رز قرمز هم دستش بود
مهداد:
به محض ورود به سالن چشم تو چشم شهرزاد شدم که با دخترا از پله پایین میاومد تو اون تیپ ابی خیلی ناز شده بود مهرداد سقلمه ای به پهلوم زد که باعث شد بااخم نگاهش کنم زمزمه وار گفت:
-نگاهتو درویش کن دیگه پسر .
به مهسااشاره کردم وگفتم:
نوبت تو هم بالاخره میشه هاا .
:فعلا که نشده .
شهرزاد به طرفم اومد و گفت:
خوش اومدین .
دسته گل رو دادم دستش بو کرد وگفت:
مرسی خیلی خوشگلن .
لبخندی زدم.
به دعوت پدرش که من رو دوباره بیاد آورده بود رو مبل نشستیم
شهرزاد دیرتر وارد جمع شد و رو مبل بغل دست نفس نشست.
پدرش گفت:
اگر شایان به من دقیق میگفت که منظورش از دوست مشترک خودش و شهرزاد شما هستید زودتر این قرار رو میذاشتیم .
شهرزاد:
با حرف بابا نگاهی به مهداد کردم که خیلی رسمی گفت:
نه اشکالی نداره این مراسم باید طبق رسوم سپری میشد .
بابا سری تکون داد
:پدرتون؟ شهرزاد جست و گریخته به من گفت که از روستا خارج نمیشن درسته؟
:بله به خاطر کهولت سن و این که از شلوغی تهران خوشش نمیاد .
مهرداد ساکت بود در واقع تنها گوینده های داخل سالن بابا و مهداد بودند که
مامان گفت :
بهتره بریم سر اصل مطلب دیگه. .
آخ مامان من عاشقتم
مهداد گفت : راستش دخترتون خودش درجریان زندگی من هست. من ریاست دو تا شرکت دستمه که تو یکیش با بهترین دوستم شریکم و هم یه آپارتمان تو تهران دارم و یه خونه تو طالقان .
آخ مهداد من می کشمت اصل ماجرا رو بگو دیگه .
:تو یک سال گذشته هم تو روستا چندین بار هم دیگه رو دیدیم و از دخترتون خوشم اومده .
بابا:من که مشکلی برای این وصلت نمیبینم
پدرتون چی؟
مهرداد گفت:
پدر بااین ازدواج کاملا موافقه فقط تنها شرطش برگزاری مراسم ازدواج تو روستاست.
#ادامه_دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸ســــلام
💝صبحتون پُر از عطر خدا
روزدوشنبهتـون
معطر به روضههای #امام_حسین
الهی!
قلبتون مملو از آرامش
صبح زیبای دوشنبهتون بخیر
#صبح_بخیر
#محرم
@Parvanege