eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌ 🌸سرچشمه عشق با علی آمده است 🌸گل کرده بهشت تا علی آمده است 🌸شد کعبه حرمخانه میلاد علی 🌸کز کعبه صدای یا علی آمده است ▫️فرا رسیدن میلاد سراسر نور مولود کعبه حضرت امیرالمومنین، علی‌بن‌ابیطالب علیه‌السلام و روز پدر بر وجود نازنین امام زمان ارواحنا فداه و همه منتظران و دوستان مبارک باد 💐 @Parvanege ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
خندیدی و غنچه‌ی لبت باز شده صبح من و دل چه نیک آغاز شده ✨صدیقه شاداب نیک @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان عزیز عیدتان مبارک روزتون پر از شادی‌های بی دلیل قلبتان مملو از محبت و مهربانی ان‌شاءالله 🤲 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از پـــروانـگـــــی
✨ سلام مادران عزیز و مادران آینده🌿
پـــروانـگـــــی
در مورد کودکان خجالتی، نکات مهمی وجود دارد که می‌تواند به والدین کمک کند تا به کودک خود در رشد #اعتم
۲. به کودک زمان بدهید کودکان خجالتی ممکن است نیاز داشته باشند زمان بیشتری برای عادت کردن به موقعیتهای جدید یا افراد جدید داشته باشند. آنها را تحت فشار نگذارید و اجازه دهید با سرعت خودشان پیش بروند. مثلا اگر در جمعی قرار دارید، به کودک فرصت دهید تا ابتدا محیط را مشاهده کند و سپس به تدریج مشارکت کند. ۳. موقعیت‌های اجتماعی کوچک و ایمن ایجاد کنید کودکان خجالتی ممکن است در جمع‌های بزرگ احساس غرق شدن کنند. بنابراین، موقعیت‌های اجتماعی کوچک و کنترل شده را برای آنها فراهم کنید. مثلا بازی با یک دوست نزدیک یا شرکت در فعالیت‌های گروهی کوچک می‌تواند به آنها کمک کند تا اعتماد به نفس خود را تقویت کنند. ✍ نرگس علی‌پور @Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸 🍁خــــواب هـــای آشــفــتــه🍁 قسمت39 با نگرانی روی صندلی کناری راضیه نشستم و از او پرسیدم : چرا؟ با شنیدن صدای بیسیمش بلند شد و گفت: نتایج رأی گیری اعلام شده، مردم موسوی رو انتخاب نکردن اونم سلامت انتخاباتو رد کرده...رسما طرفداراشو دعوت به شورش کرده! با اضطراب دنبالش رفتم و پرسیدم: یعنی چی؟ حالا چی میشه؟ راضیه دستم را کشید و گفت: باید برگردی. بیرون پاسگاه شبیه همیشه نبود. خیابان های اطراف دسته های پراکنده ده ،بیست،  نفری سبز پوش با جیغ و داد و بیداد و هرازگاهی پایین آوردن شیشه یک مغازه یا خانه به چشم میخورد. در ماشین ناخودآگاه  خودم را به راضیه نزدیکتر کردم دستم را گرفت که این کارش حس اطمینان هرچند کوتاه  ولی خوبی برایم داشت. یکدفعه به خودمان آمدیم دیدیم یک گروه الوات با ماسک سبز جلوی ماشین پلیس را گرفتند. سرباز بیچاره را از پشت فرمان بیرون کشیدند و فندک گرفتند زیر ریشش، راضیه را از کنارم کشیدند بیرون. جیغ کشیدم. چادرش را از سرش درآوردند، یک زن لاغراندام که روسری اش را درآورده بود و دور مچ دستش پیچیده بود، راضیه را هل داد و نشست روی سینه اش، دستهایش را حلق کرد دور گردنش. می ترسیدم ولی پیاده شدم. یکی شان پسر بلند قد و صدا گرفته ای بود فکر میکرد من زندانیم وگرنه مراهم نقش زمین میکرد. جلو آمد و نفس نحسش را به صورتم پاشید و خواند: بزن بشکن فرار کن... ناسزاهای بیت بعدش مرا مطمئن کرد از ترانه های گروه وحشی راک سیاه را میخواند. برای یک بار هم که شده دستهای بلندم به دردم خوردند. باهمه توان هلش دادم و به طرف زنی که روی سینه راضیه نشسته بود رفتم. دست انداختم موهای پریشانش را کشیدم. دهن باز کرد به فحاشی، پسری که همراهش بود، غمه کشید اما صدای آژیر ماشین پلیس همه شان را مثل موشهای ترسو فراری داد. همانطور که دور میشدند علیه نظام شعار میدادند. دویدم سمت راضیه صدایش زدم. دهنش باز بود و چشم هایش بسته، از ترس یک بند جیغ میکشیدم. ستوان ابراهیم پشت سرم از ماشین پلیس پیاده شد. روی زمین خم شد سرش را بالا آورد و رو به من گفت: بیا اینجا... و در مقابل بهت و ترس من با صدای بلند گفت: میگم بیا اینجا...دستتو بگیر نزدیک بینیش ببین نفس میکشه؟ روی زمین نشستم  دستم را بردم نزدیک بینی راضیه، سری تکان دادم. ستوان ابراهیم عینکش را از روی چشمان خشمگینش برداشت و گفت: سرتو بذار رو سینه اش ببین صدای قلبشو... با دیدن اشکهایم، عینکش را بر زمین کوبید. من مثل دیوانه ها وحشت زده شروع کردم به دویدن. دنبالم آمد داد زد: کجا میری تبسم؟ بیا برگردیم...! ایستادم: با گریه به طرفش چرخیدم. برگشتیم پاسگاه من هنوز شوکه بودم.  گوشی راضیه روی میز بود. داشت زنگ میخورد. رفتم طرف گوشی عکس یک پسر بچه تپلِ چشم و ابرو مشکی روی صفحه افتاده بود، زیرش نوشته شده بود: همه زندگیم. دوباره بهتم به اشک شکست. همان لحظه انفجاری باعث فروریختن شیشه ها شد. با ترس از اتاق بیرون آمدم.  رفتم طبقه بالا هیچکس نبود. سربازها رفته بودند روی پشت بام پاسگاه مانع ورود آشوبگران به داخل پاسگاه بشوند. با خودم فکر کردم اگر اسلحه های پاسگاه دست این وحشی ها بیفتد درخیابان راه می افتند مردم را به گلوله می بندند. ناگاه  ستوان ابراهیم صدایم زد. برگشتم. اسلحه کمری اش را باز کرد و ضامنش را کشید بعد رو به من گفت: برو تو انبار همین راهرو، هراتفاقی افتاد همونجا بمون و بیرون نیا تا من یا یه پلیس دیگه بیاد دنبالت. میدانستم آن جایگاه تا ابد متعلق به من نیست اما با آن حالی که به طرف انبار می رفتم با خودم گفتم: پس خانواده داشتن اینجوریه!؟ اینکه باهمه وجود به مردی تکیه کنی که هر خطری میکنه تا ازت حفاظت کنه! صدایم زد.برگشتم. آمد طرفم. یک کلید در دستم گذاشت و گفت: به هیچی دست نزن! منتظر ماند تا قفل در  را باز کنم و وارد انبار شوم، وقتی در را می بستم به چهره اش نگاه کردم. احساس کردم با ستوان یک سال پیش فرق دارد. در را بستم. و صدای قدم های سریع و بلندش را شنیدم که دور می شد. روی زمین نشستم و به عقلم رسید که چراغ را روشن نکنم. صدا ها بلند و بلندتر میشد. شروع کردم به دوره سوره ای که قلبم را روشن کرده بود: یس، والقرآن الحکیم، انک لمن المرسلین، علی صراط مستقیم، تنزیل عزیز الرحیم، لتنزقوما ما انذر اباءهم، فهم غافلون.... ناگاه صدای هم همه و سوت ها به یک جمله با کف زدن همراه شد: مشقیه!مشقیه!مشقیه! بازهم صدای انفجار آمد. اینبار خیلی نزدیکتر از بار قبل، دستم را روی گوشهایم گرفتم و فشار دادم. نمیدانم چقدر بعد بود که احساس کردم صداها کمتر شده. دستهایم را از روی گوشهایم برداشتم. صدای چرخیدن کلید در قفل در و بعد کوبیدن یک مشت به درب آهنی انبار باعث شد یکباره از جابپرم. قلبم دیوانه وار خود را به دیواره وجودم می کوبید.*