eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
تا هست، پریشان نشود خاطر ما🌱 @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁در آخرین آدینه آذر ماه به نیت سلامتی امام زمان (عج) و سلامتی خودتون صلواتی ختم کنید. 🌼الّلهُمَّ 🌼صَلِّ عَلَی 🌼مُحَمَّدٍ 🌼وَآلِ مُحَمَّدٍ 🌼وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 سعید در حیاط کنار خان ایستاده بود. خان چند دقیقه راه می‌رفت و دقایقی بعد می‌نشست. سعید نمی‌دانست چطور می‌تواند او را آرام کند. خداخدا می‌کرد بچه زودتر به دنیا بیاید. ناآرامی خان او را هم مضطرب کرده بود. یکی از خدمه بدوبدو رسید. _قربان مژده بدین بچه به دنیا اومد. دختره! خان از جا پرید و به سمت عمارت دوید. پله‌های عمارت را دوتا یکی می‌کرد. وارد اتاق شد. صدای گریه بچه در اتاق پیچیده بود. چشمان خان، اما به دنبال دلارام بود. _همه‌تون برید بیرون نگاهی به خدمه انداخت و فریاد زد: مگه نمیگم همه‌تون بیرون. خان سمت دلارام رفت‌. _سکینه تو بمون. پارچه‌ای برداشت و صورت دلارام را که غرق عرق بود، پاک کرد. رنگ پریدگی صورتش بیشتر خودنمایی کرد. _برو براش لباس تمیز بیار. سکینه تکان نخورد. _مگه با تو نیستم؟ _خب من خودم عوض می‌کنم لباساشو. خان با اخمی غلیظ خیره به سکینه نگاه کرد. سکینه زیر اخم خان از اتاق خارج شد و با لباس برگشت. _رنگ و روش بر نمی‌گرده این عجیبه. سکینه لباس‌ها را روی تخت گذاشت. ناگهان جیغ سکینه، خان را از جا پراند. روی تخت پر از خونی بود که هنوزم جاری بود. _گفته بودم اون عجوزه نمی‌تونه. کیفمو کجا گذاشتی سکینه؟ خان نخ بخیه و سوزن را بیرون کشید. با مشت آهسته توی پیشانی‌اش زد. _هیچ بی‌حس کننده‌ای ندارم _می‌خواین چیکار کنین؟ _می‌خوام با بخیه جلوی خونریزی رو بگیرم. فقط کمکم کن! _مگه لباسه که با سوزن نخ بدوزینش؟ انسانه! خان به سکینه تشر زد: اگه می‌خوای چشماشو باز کنه جای این‌که در کار پزشک فضولی کنی، کمک کن. نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege
🌺🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃🌺🍃 🌺🍃🌺🍃 🌺🍃 کار بخیه که تمام شد. سکینه کف زمین نشست و زیر گریه زد. تمام مدت به کاری که خان می‌کرد، نگاه نمی‌کرد. فقط کاری را از او خواسته میشد انجام می‌داد‌. _برو بیرون آبغوره بگیر. اینجا باید آروم و ساکت باشه. _شما برین خودم پیششم. خان نگاه بدی به سکینه انداخت _پاتو از گلیمت درازتر نکن. _میشه یه چیزی بپرسم. خان به سکینه نگاه کرد و سری به نشان تایید تکان داد‌. _چرا اصرار دارین بمونین؟ من که بهتر می‌تونم مراقبش باشم. خان که با لبخند دردمندی به دلارام نگاه می‌کرد گفت: اولا من دکترم و کسی نمی‌تونه بهتر از من مراقب مریض باشه. دوما اون بچه‌ی منو به دنیا آورده نه بقیه رو. این‌طوری دلش قرص میشه که من ارزش زحماتشو می‌دونم. اون نه ماه تحمل کرده بچه منو... من فقط دارم یه روز ازش مراقبت می‌کنم. سکینه بدون این‌که حرف دیگری بزند از اتاق خارج شد. خان روی سر دلارام ماند. تا وقتی که پلک‌های دلارام آهسته تکان خوردند. صدای ناله مانندی از بین لب‌های دلارام خارج شد. کم‌کم ناله‌هایش شدت گرفت. خان دستش را فشرد _دلی، می‌تونی چشماتو باز کنی. دلارام با لحنی بغض آلود بریده بریده گفت: نه. چشمام می‌سوزه. _آروم باش عزیز من. هیچی نیست فقط چشماتو بخاطر درد خیلی محکم رو هم فشار دادی. نگران نباش من کنارتم. ناگهان صدای هق‌هق دلارام بلند شد. _دلی چی شده؟ حالت خوب نیست؟ _تمام بدنم خواب رفته. بهزاد میگم... بچه خوبه؟ _بله که خوبه این عمارتو گذاشته بود رو سرش. بدنتم فقط کم خون شده نگران نباش. من برم این دخترو بیارم. دلارام بی‌صبرانه منتظر بود. قلبش محکم می‌تپید. خان از روی پله‌ها خدمه را صدا کرد. گلاب بچه‌ را به کلبه خود برده بود. همین که وارد عمارت شد صدای گریه نوزاد در عمارت پیچید. خان به سمتش رفت و بچه را گرفت. _قربان حمومش کردم. یه لحظه گریه‌ش تا الان آروم نشده. شیر می‌خواد. خان محو چهره دلارای شده بود. او را به سینه‌اش چسباند و پله‌ها را بالا رفت. وارد اتاق که شدند دلارام تکانی خورد. خان بچه را روی سینه دلارام گذاشت. بچه با شنیدن صدای قلب مادر آرام شد. دستان دلارام دور دخترش حلقه شد. به هر زحمتی بود چشم‌هایش را باز کرد و با لبخند گفت: سلام دلارای من! نویسنده: الهه رمان باستان منبع: آوینا AaVINAa @Parvanege