هدایت شده از قلـم رنـگـی
🏴 ورود امام حسین علیه السلام به کربلا
▪️ورود حضرت سیدالشهداء ابی عبداللّه الحسین علیه السلام به سرزمین کربلا روز دوم محرم الحرام سال 61 هجری می باشد طبق روایت صحیح زمانی که حضرت به ان زمین رسیده، پرسیدند این سرزمین چه نام دارد؟ جواب دادند قادسیه، حضرت دوباره پرسیدند! ایا نام دیگری دارد؟ عرض کردند نینوا! حضرت باز فرمودند! ایا نام دیگری دارد؟ عرض کردند!به این سرزمین طَفّ نیز میگویند، دو باره فرزند رسول خدا(ص ) پرسیدند: دیگر چه نام دارد؟ عرض کردند: اری! این سرزمین را کربلا نیز می گویند.
🔻چون حضرت نام کربلا را شنیدند، فرمودند:
🔹اللهمّ انّی اعوذ بِک مِنَ الکربِ و البَلا
🔸یعنی خدا یا پناه می برم بر خودت از همه مشکلات و بلاها.
▪️و نیز فرمودند: ههنا مَناخُ رِکابِنا و مَحَطُّ رِحالِنا و مقتَلُ رجالِنا وَ مَسفَک دِمایِنَّا. . .
▪️بعد از ان فرمود: این موضع کرب و بلا و محل محنت و عنا است، فرود ایید که این جا منزل و محل خیمه های ماست و این زمین جای ریختن خون ما است و در این جاست که قبرهای ما واقع می شود.
▪️و فرمودند: رسول خدا (ص ) مرا از اینها خبر داده است. و در ان جا فرود امدند. امّا همان زمان لشکر دشمن نیز در همان مکان اردو زد و چون روز دیگر شد چهار هزار لشگر دشمن در ان زمین پر بلا منزل کردند[1]
پی نوشت:
[1] منتهی الامال ص 354.
منبع : برگرفته از کتاب داستانهایی از زمین کربلا
#ماه_محرم #محرم
@GalamRange
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۵۹
#چشم_آبی
مهداد: مخصوصا دعای خیره خان بابا
نفس:اونکه صد الللبتهههههه اوشون که جای خود دارند.
خانبابا که عشقه مگه نه مهسا؟؟
مهسا محکم زد رو پیشونیش و ادای غش کردن در آورد
مهرداد: به به ... چشمم روشن، مهداد...مثکه قراره یه زن بابا نصیبمون بشه؟ مهسا نگفته بودی به بابامون چشم داری؟
مهسا: من کلا علاقه خاصی به خونواده شما دارم...
همه:اوهوووو
من: یک نفرو این وسط بیشتر دوست داری نه؟
همه نگاهها زوم شد رو مهسا
:خب گفتم که! خان بابا جونی دیگه.
زدیم زیره خنده
مهداد: ماشالا عجب زن بابای جوونی
نفس: ای تو زن داری چشمات درویش کن
مهداد: مامانمه هاا. مامان جون بیا بشین بغل دسته خودم
یکدفعه مهسا اومد بلند شه که من دستش گرفتم
مهسا: عه عروسه گلم دستم ول کن. ادم با مادر شووهرش اینجور رفتار نمیکنه
:بشین سر جات مادر شوهر جون که اونجا نامحرم زیاده میترسم کار دسته خودت بدی
نفس: آخ جون بگیرش که میترسم این وسط یه صیغه دیگه هم مجبور بشیم بخونیم
شایان: جای مریم خالیه... اگه بود واقعا یه زوجه دیگه رو هم بهم میرسوند
مهسا:اووومممممم. یه بوهایی میاد... شایان خان دلش تنگ شده
شایان: اونم یه چیزیه مثله تو، نباشه انقد همه جا ساکت میشه که جای خالیش خیلی خوب حس میشه
خندیدیم. مهرداد خیلی حرفشو تایید کرد!
نفس: مهرداد خان، همچین تایید میکنی انگار جای خالیه مهسا رو این روزا خیلی حس کردیا نه؟
مهسا: نفس جون، عزیزم من کلا آدمی هستم که نبودم واسه همه حس میشه...
خلاصه اونشب آنقدر چرتو پرت گفتیمو خندیدیم که دل درد گرفتیم
ولی واقعا یه چیزایی داره این وسط اتفاق میوفته ها
دو روز بعد از جریان خواستگاری و خونده شدن صیغه محرمیت زمانش بود که دیگه برگردم به روستا تا یک سال باقی مونده از طرحم رو تموم کنم.
مهداد یک روز جلوتر رفته بود روستا تا به مدرسه و درمانگاه سری بزنه خیلی وقت
بود که هیچ کدوممون سرکشی نکرده بودیم .
موقع خداحافظی از شایان دم
گوشش گفتم:
داری پیر میشیااا اگه تا قبل از ازدواج من خبر نامزدیتون به گوشم نرسه خودم
دست به کار میشم
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۶۰
#چشم_آبی
با تعجب نگاهم کرد که لبخندی زدم و به سمت مامان بابا چرخیدم تاازشون خداحافظی کنم
باصدای بوقی که از بیرون اومد فهمیدم که حوصله ی اون دوتا بدجور سررفته و با عجله به بیرون دوییدم.
سوار ماشین شدم و گفتم:
چه خبرتونه شما دونفر مگه سراوردید؟
نفس که پشت نشسته بود دست به سینه نشست و گفت:
نخیر فقط نیم ساعته که منتظر جنابعالی هستیم .
:خیله خب بابا جان اومدم دیگه .
استارت زدم و راه افتادم داشتم به مدرسه و درمانگاه و کارهایی که داشتم فکر
می کردم که مهسا گفت:
میگم شوهرتون کجا تشریف دارن؟
:برگشت روستا تا به مدرسه سرکشی کنه .
:اوهووو نمیتونستن صبر کنن باهم دیگه برید روستا عجب شوهر بی وفایی.
باچشمانی گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
چی میگی تو؟
:خب همین اول کاری دارید جدا جدا میپرید.
دنده عوض کردم وگفتم: محض اطلاعتون خودم پیشنهاد دادم تا اون زودتر برگرده چون نگران مدرسه و درمانگاه بودم
:باور کنم؟
شونه بالا انداختم وگفتم:
میخوای باور نکن
سکوت کردم که نفس گفت :راستی درمورد این که خان بابا گفته باید باهاش زندگی کنید چی کار میخوای بکنی؟ قبول می کنی؟
از آینه نگاهش کردم وگفتم:
نفس، اون عوض شده و الان میخواد از کوچکترین فرصتی که داره برای جبران سال های دوری از پسرهاش استفاده کنه پس چرا نباید قبول کنم ؟؟ تازه فکر میکنم از زندگی تو تهران خیلی بهتر باشه .
بقیه راه در سکوت سپری شد. مهسا که داشت آهنگ گوش می کرد. نفس هم داشت چرت میزد و هی سرش میافتاد پایین منم برای خودم تو افکارم سیر میکردم.
دم درخونه پارک کردم وگفتم:
خیله خب پیاده شید رسیدیم .
نفس از جاش پرید. گوشی مهسا رو از گوشش بیرون کشیدم وگفتم:رسیدیم دیگه کر نشدی از بس آهنگ گوش کردی؟
:نوچ
بالاخره به خودشون تکونی دادن و از ماشین پیاده شدند. درو باز کردم وگفتم:
شماها برید داخل من یه سر میرم درمانگاه میام
نفس:خیلی راحت بگو میخوام برم دیدن شوهرم .
چشم غره ای بهش رفتم که گفت: باشه باباجان اصلا من غلط کردم .
لبخندی زدم وگفتم:صد آفرین.
راهم رو به طرف درمانگاه کج کردم، اما دربین راه تصمیم رو عوض کردم و رفتم طرف مدرسه
دیگه داشت کامل میشد نمای بیرونی تکمیل شده بود و الان داشتن رو طراحی داخلیش کار می کردن
یه ساختمون سه طبقه با نمای گرانیت مشکی و طوسی که هر طبقه پنج تا کلاس داشت و مخصوص یک پایه جداگانه بود تا دیگه بچه ها مجبور نباشند در هم درس بخونن .
غرق تماشای مدرسه شده بودم که صدایی از پشت سرم گفت:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#فسمت۳۶۱
#چشم_آبی
بالاخره رسیدین؟
برگشتم عقب خودش بود، باهمون لبخند کج همیشگیش . سری تکون دادم
وگفتم:
یک ربع بیست دقیقه ای هست میخواستم برم درمانگاه اما وسط راه نظرم رو عوض کردم .
کنارم قرار گرفت وگفت
نظرت چیه؟
:عالی شده واقعا فکرش رو نمی کردم تو این زمان کم انقد جلو بره .
دستاش رو فرو کرد تو جیبش وگفت: یه سوپرایز دارم
سوالی نگاهش کردم که گفت
:مشکل معلم هم حل شد روز جشن افتتاح مدرسه معلم ها هم میان .
باذوق گفتم :جدی میگی؟؟؟
: آره یه ذره کاربرد اما بالاخره درست شد .راستی یه چیزی رو تا یادم نرفته بهت بگم .
:باز چی شده ؟
:بابا میخواد باهات صحبت کنه
:هااان؟درمورد چی؟
:ازدواج تو طالقان رسم و رسوماتی داره که بابا میخواد بر طبق رسوم همه چی انجام بشه .
هی وای من، این یکی رو دیگه کجای دلم میذاشتم . باگیجی گفتم:
الان میخواد ببینه؟
: آره
:خیله خب پس بریم.
تو راه عمارت گفتم:
حالا این رسم و رسومات چی هست؟
خندید وگفت:
خیلی چیزا
:مثلا؟
:اگه بخوام از همون خواستگاری شروع کنم میشه شیرینی خورون...دوران نامزدی و تک گرفتن ...دیدووادید ...قرار عروسی...خیاط....سور
نفسی تازه کرد که باحیرت گفتم:
همین بود یا بازم هست؟
:نه اینا تازه تا روز عروسیه تازه از روز عروسی هم یک سری مراسم دیگه هست .
یاجده سادات خودت بهم رحم کن آب دهنم رو قورت دادم وگفتم:
دیگه چی هست؟
:خب روز اول عروسی با خورده بار بردن شروع میشه که خانواده داماد چیزایی مثل قند شکرو ازاین چیزا میارن و چندتا دختر اونارو روسرشون می گیرن و آواز میخونن و بااین مراسم عروسی به طور رسمی شروع میشه
بله بله تازه شروع میشه
:دیگه؟
:دیگه این که تو طالقان رسمه که سر عروسی و عزا هرکس که به عروسی میاد
یه چیزی باید باخودش بیاره تا صاحب عروسی تو خرج زیادی نیفته .
:حتی اگر صاحب مجلس پسرخان باشه؟
خندید وگفت:
آره حتی اگر من باشم به هرحال این جزئی از مراسمه و باید اجرا بشه .
:خب ادامه اش
:روز بعد این که مردم رو دعوت می کنن تا برای شرکت در عروسی باخودشون
چیزی بیارن دعوت برای ساییدن کشکه .
که میرسیم به روز دوم عروسی .
مخم سوت کشید
:روز دوم عروسی مراسم عقد انجام میشه که معمولا بعد ازخوردن ناهار در خونه عروس انجام میشه اما به خاطر شرایط تو فکر کنم عقد همون تو عمارت برگذار بشه بعدش مراسم کشک هاشور سو که زن ها دور هم میشنن
از هردری حرف میزنن بعدش نوبت میرسه به مجلس حنابندون که این رو
دیگه خودت میدونی داستان از چه قراره ...
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۶۲
#چشم_آبی
بعد اونم عروس و داماد هر کدومشون تو خونه های خودشون تا صبح باید با ساقدوش هاشون به شادی و سرور بپردازند
بعد اینم دیگه میره برای روز اصلی که همون رسم و رسوه های بقیه جاهاست مثل حموم رفتن عروس و داماد و از این کارا .
انقد حرف زد که نفهمیدم کی به عمارت رسیدیم نگاهی بهم کرد و زد زیر
خنده
:به چی میخندی؟
:به قیافه تو
:چرا مگه قیافه ام چشه؟
:به قدری تعجب کردی که فکر کنم هر لحظه ممکن بگی من این ازدواج رو نمیخوام
دستی به چونهم کشیدم وگفتم: نه ولی خب این همه مراسم خیلیههه که من به شخصه نابود میشم بعد این همه مراسم .
در اصلی عمارت رو باز کرد وگفت:
نترس هیچیت نمیشه .
:خدا کنه .
وارد حیاط شدیم نگاهی به اطراف انداختم درخت ها هلو انتهای حیاط خودنمایی میکردند
دوسه تا ازاسب ها هم بیرون طویله بودند و درحال خوردن علوفه...
از پله ها بالا رفتیم و مهداد درو باز کرد
:فکر کنم کار بابا رو راحت کردم دیگه نیازی نیست که بهت توضیح بده .
در مقابل نگاه گیج و سردرگم من خنده ای کرد و به داخل هلم داد.
قطعا به این جای ماجرا فکر نکرده بودم اما خب هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد دقیقا شرح حال الان من بود .
وارد سالن که شدم خان بابا رو دیدم که به پشتی ترکمنش تکیه داده و تو فکر فرو رفته مقابلش قرار گرفتیم اما نفهمید مهداد تک سرفه ای کرد وگفت:
مااومدیم.
سرش رو اورد بالا و اشاره کرد
:بشینید .
مقابلش نشستیم و به پشتی تکیه دادم بشقابی جلوش بود و توش گردو بادام و ازاین جور چیزا بود رو به کناری گذاشت وگفت:
اولا باید بگم که امیدوارم من رو بابت کارهایی که تو یک سال گذشته باهات کردم ببخشی...
سری تکون دادم و آهسته گفتم:
من هیچوقت ازتون دلخور نبوم .
:حتی اگر این بخشیدنت از ته دلت نباشه و فقط به خاطر آروم کردن دل این پیرمرد باشه ازت ممنونم ...
سرم رو انداختم پایین و سکوت کردم کمی که گذشت گفت:
فکر کنم مهداد بهت گفته دلیل این ملاقات چیه درسته؟
سرم رو تکون دادم
:من موافقت کردم که مهداد و مهرداد به تهران بیان تاصحبت های اولیه رو با والدینت بکنند، اما میخوام الان که پدر مادرت موافقتشون رو اعلام کردند مراسم ازدواجتون طبق رسوم انجام بشه
نظرت چیه؟
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۶۳
#چشم_آبی
ناخنم رو به کف دستم فشار دادم وگفتم:
اگر شما صلاح میدونید پس منم مشکلی ندارم .
لبخندی زد وگفت:
باشه به وقتش بهت میگم تا با والدینت صحبت کنی که به این جا بیان .
سرم رو تکون دادم .
:می تونید برید دیگه کار خاصی باهاتون ندارم .
از جامون بلند شدیم آهسته خداحافظی کردم و به سمت در راه افتادم که صدام کرد
:شهرزاد
به طرفش چرخیدم چشماش میخندید
:خوشحالم که مهداد باتو آشنا شد
دیگه نگرانش نیستم چون میدونم تو باهاشی .
لبخندی زدم و از خونه اومدم بیرون.
از عمارت که بیرون اومدیم مهداد خندید وگفت:
میگم باید کفش آهنی بپوشی یواش یواشا .
سری تکون دادم وگفتم:
یااادم ننداز که از الان خسته شدم راستی درمانگاه درچه حاله مراحل ساختش؟
:کارهای مجوزش انجام شد بالاخره می تونیم یواش یواش رو طرحش کار کنیم
:به مهسا خبر میدم پس .
:راستی مهسا چی کار می کنه جدیدا؟
باتعجب نگاهش کردم وگفتم:
چطور مگه؟
به شوخی اضافه کردم
:نگران مادرتی؟
پقی زد زیر خنده وگفت:
نه نگران دل برادرمم
:چطور مگه؟
:نمیدونم اما احساس می کنم عاشق یکی شده و احساس می کنم اون شخص مهساست
-والا نمیدونم اگرم خبری باشه از مهسا عجیبه که بهمون چیزی نگفته
از مهداد جدا شدم و به درمانگاه رفتم یکی دوساعتی رو تو درمانگاه سپری کردم ولی خبری نبود ظاهرا اینا با مریض شدن میونه ای نداشتند
نزدیک سه ظهر بود که درمانگاه رو بستم و به سمت خونه راه افتادم تو راه چند نفرو دیدم
که خیلی صمیمی باهام سلام و علیک کردند .
خیلی دوست داشتم عکس العملشون بعد از فهمیدن این که قراره با مهداد ازدواج کنم ببینم
صددرصد هیچ کدومشون انتظار ندارن که خان بابا یه دختر شهری رو به عنوان عروسش قبول کنه
در خونه رو باز کردم و داخل شدم نفس
و مهسا تو حیاط نشسته بودند و داشتن گوجه سبز میخوردند خندیدم وگفتم:
تنها خوری خوش میگذره؟
کنارشون رو موکتی که انداخته بودند زمین نشستم وگفتم:
ماموریت جدید دارم براتون .
مهسا: باز چی شده؟
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۶۴
#چشم_آبی
:کارهای زمین درمانگاه تموم شده باید روی طرحش کار کنید .
:باشه شروع می کنم .
نفس: توکجا غیبت زد؟
:رفتم خونه خان بابا .
مهسا:جاانم؟
تمام حرف های مهداد رو براشون تعریف کردم نفس که انگار با پتک زده بودن تو سرش و با گیجی داشت من رو نگاه میکرد مهسا هم قیافه متفکر به خودش گرفته بود وگفت:
-بگو جون مهسا .
:جون مهساا .
:یعنی واقعا همچین رسم و رسومی هم وجود داره؟
:فعلا که میبینی وجود داره .
:من همین جا اعلام می کنم از ازدواج منصرف شدم
باابروهایی بالا رفته نگاهش کردم و گفتم:
مگه میخوای بایه طالقانی ازدواج کنی که میگی پشیمون شدم
به سرفه افتاد حالا نفس هم توجهش جلب شده بود ضربه ای به دستش زدم
وگفتم:
ببین به نفعته چیزی از من مخفی نکنیاا وگرنه میدونی که چی کارت می کنم .
دستش رو زد زیرچونهاش و گفت:
حالا من یه چیزی گفتم شماها چرا دور برمیدارید .
نگاهی بهش کردم وگفتم
:یعنی مطمئن باشم همین طوری یه چیزی گفتی ؟؟
گوجه سبزی برداشت و نمک زد وگفت:
تاحالا دیدی من حرف جدی بزنم؟
ناخودآگاه خندم گرفت خودشم میدونست که حرف هاش چه جوریه سرم رو
تکون دادم وگفتم:
نه والا ندیدم .
:پس اینم مثل اون یکی حرف هامه دیگه .
شونه بالا انداختم وگفتم:
باشه خود دانی .
از ترشی گوجه ای که تو دهنم بود چشمام بسته شد. وقتی که دوباره چشم باز کردم دیدم مهسا تو هپروت فرو رفته پس یه خبری هست مهسا خانم به وقتش قشنگ میندازمت تو تله حالا صبر کن و ببین .
نفس:حالا کی میخوای به مامان بابات درمورد این مراسم های عجیب غریب بگی؟
آهی کشیدم و گفتم:
خان بابا خودش گفت خبر میده .
یاد درمانگاه افتادم وگفتم
:مهسا ...
حواسش نبود .
گوجه ایی به طرفش پرت کردم ازجاش پرید وگفت:
#ادامه_دارد...
🔹🔸🔹🔸
#قسمت۳۶۵
#چشم_آبی
چیهههه؟
:من نقشه ی درمانگاه رو خیلی زود میخواما نگی نگفتی .
سرش رو تکون داد و با حواس پرتی اشکاری گفت:
باشه باشه حواسم هست .
: آفرین .
دوباره ساکت شد آخ آخ قربون بچه ام برم که داره عاشق میشه و انقد کله پوکه که هنوز نفهمیده
یک هفته ای در آرامش سپری شد روز هشتمی که از تهران برگشته بودم تو درمانگاه مشغول خوندن یه کتاب تاریخی بودم.
تازه کارم با مریضم تموم شد
که با سروصدای داد و بیدادی که از بیرون اومد توجهم جلب شد.
کتاب رو بستم و روی میزگذاشتم روپوشم رو درآوردم و رفتم حیاط چند نفرجلوی
درمانگاه تجمع کرده بودن و باعصبانیت درحال زمزمه کردن چیزی بودند.
نزدیک که شدم تازه صداهاشون برام واضح شد .
:توو باید بری ... تو یه الگوی بی خاصیتی .
فکر می کردم بعد از گذشت یک سال بالاخره آدم شده باشند اما ظاهرا چشمشون زده بودم بین جمعیت کدخدا رو دیدم شستم خبردار شد که این آتیش از زیر سر خودش داره بلند میشه به سختی از بین جمعیت رد شدم و
گفتم :
چیه کدخدا سرگرمی جدید نتونستی برای خودت پیدا کنی دوباره برگشتی به عادت سابقت و شست و شوی مغز اهالی روستا اره؟
جلو اومد عصاش رو به زمین کوبید وگفت:
وقتشه که دیگه جلوی تو و این کارهات گرفته بشه نمیفهمم چرا خان تاحالا جلوت رو نگرفته اما مشکلی نیست من جبران می کنم.
دست به سینه ایستادم و با پوزخندی گفتم :
نمی تونی کاری بکنی دیدی که سر پسر عزیزت چه بلایی آوردم کاری نکن تورو هم بفرستم بغل دست پسرت.
:دختره ی بی چشم و رووو..
دستش رو برد بالا تا سیلی بزنه که صدای خشک و عصبی گفت:
کدخدا حق نداری به عروس من سیلی بزنی
خان بابا بود که سوار بر اسبش با فاصلهی کمی از مردم ایستاده بود.
دست کدخدا تو هوا خشک شد و با حیرت گفت :
عروس؟
:شهرزاد بیا این جا .
باخوشحالی به طرفش رفتم قیافه کدخدا واقعا دیدنی شده بود؛ بقیه مردم هم درحال پچ پچ کردن بودند
کنار اسب خان بابا قرار گرفتم از اسب پیاده شد و در کنارم قرار گرفت
:خان این شهری ... این چطور ممکنه عروس شما باشه؟
باعصبانیت گفت:
فعلا که میبینی عروس من شده و اگر ازاین به بعد کسی کوچکترین مزاحمتی براش ایجاد کنه بدون شک با من طرفه کدخدا حواست باشه ....شهرزاد عروس خانواده سپه وند و همسر مهداده کسی بااون مشکل داشته باشه یعنی
بامن مشکل داره متوجه شدین؟؟
#ادامه_دارد...