سلام بر خورشید نگاهت که هر صبح سرنوشت آدمیان را نور میبخشد...☀️
#السلام_علیک_یا_بقیة_الله
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#امام_زمان
@Parvanege
هدایت شده از قلـم رنـگـی
🌸 امام رضا علیهالسلام فرمودند:
«هرکس به راهنمایی تو اعتنایی نکرد
نگران نباش!
حوادث روزگار او را ادب خواهد کرد.»
📚بحارالأنوار، ج ۷۸، ص۳۵۳
#حدیث
@GalamRange
#هر_دو_بدانیم
در برابر لجبازیهای همسرتان شما لجبازی نکنید.
چرا که اگر در این دور بیفتید روزبهروز روابطتان بدتر و بدتر می شود و بازگشت به عقب غیرممکن خواهد شد.
💫وقتی همسرتان عصبانی است جواب او را ندهید و با او بحث نکنید.
بلکه در آن لحظه او را به آرامش دعوت کنید و همیشه خواستههایتان را در آرامش به او بگویید.
💥 وقتی خودتان نیز عصبانی هستید از جر و بحث بپرهیزید.
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی
@Parvanege
♥️❥❥
اگه میخوای خوشبخت باشی این سه تا رو به همسر و فرزندانت هدیه بده:
-حس مهم بودن
-حس مفید بودن
-حس محبوب بودن
وقتی تمرکز میکنی روی نقطه قوت طرف مقابلت، حال زندگیت عالی میشه...💚
#عاشقانه #همسرانه
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نودویک
گربهای سفید رنگ از گوشهی دیوار درون خانه را میپاید. برای لقمهای از میان آشغال ماهیهای درون سفره که هنوز بعد از صرف ناهار پهن است، میومیو میکند. مبینا تکهای ماهی برایش میاندازد. گربه طعمه را به دهان میگیرد و دور میشود. احمد به بالشت لول قرمز رنگ تکیه داده است. از گربه چشم میگیرد به مبینا نگاه میکند: «الان باز میاد. اگر بهش غذا بدی عادت میکنه. دیگه خونه میشه باغوحش...»
مبینا چشمانش را لوس میکند: «گناه داره خب» هنوز حرفش تمام نشده که گربه باز میگردد. مبینا این بار استخوان ماهی به او میدهد. گربه طعمه را میبرد و از روی لبهی دیوار به گوشهای دیگر میپرد. طعمه از دهانش میافتد. او میرود و استخوان بر لبهی دیوار باقی میماند: «بیا حالا اون استخون رو کی از اون بالا بیاره. اگر بوش خونه رو برنداشت!»
مبینا نگاهی به بالا میکند: «برمیگرده.» احمد میگوید: «اگر برگشت من هیچی حالیم نیست!»
مبینا به قیافهی حق به جانب احمد نگاه میکند: «اگر اومد اسمتو میذارم هالو ها!» چند لحظه میگذرد. گربه باز میگردد. مبینا میخندد. با شیطنت میگوید: «هالو جان اون استکان چای رو بده بیاد.»
هر دو آنقدر میخندند تا صدای آسیه بلند میشود: « خفه میشید یا بیام؟ بذارید کپهی مرگمو بذارم»...
مبینا آهی میکشد. دفتر خاطراتش برگی دیگر خورده و حالش را دگرگون میکند. به روز خاکسپاری رحمان فکر میکند. احمد آن احمد قبل نیست. آن روی سکهی او رخ به رخ مبینا داده...دستی بر شانهی مبینا مینشیند. شیوا کنارش قرار میگیرد: «کجایی تو دختر؟ »
آه، راه نفس مبینا را باز میکند: « شال و کلاه کردی؟ جایی میری؟»
شیوا به خود میآید. نیم نگاهی به لباسهایش میاندازد: «آهان یادم رفت بگم. باید جایی برم. زود برمیگردم.» مبینا از جا برمیخیزد: «باش تا آماده شم...»
چهرهی شیوا درهم میرود: «چیزه، آخه...»
مبینا منظور شیوا را متوجه میشود:
«آخ یادم رفته بود. امروز قراره با حمیرا برم بازار...»
امید در اتاقش قدم میزند. حرفها و تصویر مجد، مانند فیلمی روی تکرار، در مغزش مرور میشود. دستهایش را مدام در موهایش فرو میبرد. به طرف تخت میرود. خود را روی آن میاندازد. انگشتانش ضرب گرفته. گوشی را برمیدارد: «بوق، بوق...الو »
امید گوشی را در دستانش جابهجا میکند: «أ...الو، خانم مجد...»
شیوا به سرعت از در باغ خارج میشود. مبینا پشت سر او سرک میکشد. شک به دل مبینا چنگ میزند. او شیوا را خوب میشناسد. رفتارش نشان میدهد چیزی را پنهان میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_نودودو
خطوط منقطع سفید بر سیاهی آسفالت سُر میخورند. مبینا از شیشهی جلوی تاکسی، هیجانیترین مستند زندگیاش را تماشا میکند. خودش هم نمیداند چه طور به بهترین دوستش مشکوک شده. شاید بهخاطر اینکه شیوا تغییر کرده. شاید به خاطر رو نکردن نامزدش یا برای اینکه گفته نامزدش آشناست. آشنا؟! همین علامت سوال در ذهن مبینا سوالهای بیشتری را ایجاد کرده. روزی که بچه گم شده بود؛ شیوا چه طور همراه با گیسو وارد شد؟ اصلا گیسو بچه را کجا برده بود. صدای سوت کشیدن مغز مبینا آنقدر بلند است که حتی با گرفتن گوشهایش، رهایی ندارد. مبینا سرش را برای بهتر دیدن تاکسی زرد رنگ جلویی به چپ و راست تکان میدهد: «آقا گمش نکنی...» راننده در آینه نگاهی به چهرهی مبینا میکند: «مچ گیریه؟ شر نشه؟» باسکوت مبینا ادامه میدهد: «من حوصلهی دردسر ندارم...آخه منو چه به پلیس بازی؟ با این لکنده خرج زن و بچمو در میارم...» مبینا نفسش را محکم بیرون میدهد: « نه آقا اون خانم دوستمه، غریبه اومدم مراقبش باشم...»
نیشخند مرد از چشم مبینا دور نمیماند. میخواهد جوابی بدهد. تاکسی که شیوا در آن است میایستد: «ایستاد...بزن کنار، نبینتمون...» شیوا از تاکسی پیاده میشود. نگاهی به تابلوی بزرگ سر در هتل میاندازد...
مبینا کرایه را حساب میکند. چند قدمی از ماشین دور میشود. راننده سرش را به سمت شیشهی شاگرد میکشد: «اگر مچگیریه تنها نرو...» مبینا به قدری مضطرب است که صدای او را نمیشنود. حس ششمش طوری روانش را به بازی گرفته که لرزه به تنش انداخته...
شیوا امید را که در لابی هتل روی مبل سبز رنگ نشسته و مجلهی روی میز را ورق میزند، میبیند...
دختری با لبخند به سمت مردی که پشت میز نشسته میرود.
دختری دیگر اشک ریزان از دور آنها را نگاه میکند...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa