خدایا... !
☀️در این صبح تابستانی
آرزویم برای همه دوستان
وعزیزان این است که
عطر حضورت را بیشتر و بیشتر
در فضای خانههایشان پخش کن!
ای خالق یکتا!
نام و یادت را همیشه
بر دل و زبانمان جاری گردان! 🤲
#حس_خوب #صبح_بخیر
@Parvanege
#انگیزشی
زندگی در همین لحظههاست. 🌟
هر روز فرصتی است برای ساختن خاطرات زیبا و لذت بردن از آنچه داریم. به جای انتظار برای آینده، بیایید امروز را با تمام وجود زندگی کنیم. غمها و شکستها بخشی از مسیر هستند، اما ما میتوانیم با تمرکز بر لحظههای حال، زندگیمان را زیباتر کنیم. امروز را در آغوش بگیر و ببین چه کارهایی میتوانی برای خودت انجام دهی. بیخیال گذشته، و با امید به آینده، زندگی کن! 🌱✨
#زندگی #لحظه_حال #امید
✍ نرگس
@Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
پیشاپیش #پاییز مبارک... 🍁🍂🍁
«تا قبل از بودن تو،
گمان میکردم زندگی، فقط زندهبودن است.
✨سیدعلی صالحی»
#حس_خوب
@Parvanege
4_5942516359903581684.mp3
3.87M
🔸حکایت غربت (۴)
گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیهالسلام
🎧قسمت چهارم:
دوران غیبت، دوران غربت امام
#غربت_حضرت
#پادکست_مهدوی
@Parvanege
#عشق
💕"زندگی مشترک نیازمند مرزبندی است. با تعیین حریمهای شخصی و توافق بر سر موضوعات، میتوانیم فضایی امن و حمایتگر بسازیم. احترام به مرزها، کلید یک رابطه پایدار و شاداب است."
#سیاستهای_همسرداری
#مهارت_زندگی
@Parvanege
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیویک
چهرهی خود را پشت چادر مشکی پنهان کرده، تردد میان آدمهای رنگارنگی که هیچ شباهتی با او ندارند، ترس به دلش میاندازد. اما او باید پرندهای سیاه رنگ، برای قربانی به پای بخت سیاهی که رمال به پیشانیش چسباده، تهیه کند. در کنار مردی که آدرسش را گرفته بود، میایستد. بادیدن انگشترجمجمه در دستش، اطمینان پیدا میکند. اما در لحضهی آخر چیزی در درونش فرو میریزد. میخواهد برگردد که با صدای دورگهی او برجایش منجمد میشود« تا اینجا اومدی، میخوای دست خالی برگردی؟ »
«روزی که اون بچه رو تحویل گرفتن، هانیهو حاج رسول رو میگم. رسول نخواستش، هانیه از سر ناچاری با من تماس گرفت. اون منو پیدا کرد. » اشک در چشمان اقیانوسی گندم حلقه میزند. نفس عمیقی میکشد:« من همیشه فکر میکردم تک فرزندم. بعد از مرگ مادرم ما تاسالها فرانسه زندگی میکردیم، منو پدرم. من اونجا ازدواج کردم. پدرم بیشتر وقتش رو توی ایران میگذروند. بعد از اون تصادف...بعد از فوت پدرم، وقتی وصیتنامهش رو باز کردم، فهمیدم یه خواهردارم...» مبینا اشکهایش را مدام با گوشهی روسریش پاک میکند. گندم از روی میز فرفوژهی سفیدرنگ، دستمالی برمیدارد و به طرف اومیگیرد:« اولش نخواستم ببینمش...اما وقتی فهمیدم مادرش توی جنگ شهید شده و کسی رو نداره، دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش، پرسو جو کردم گفتن ازدواج کرده، آدرس پدرت رو با هزار مکافات پیدا کردم، اما دیر رسیدم. اونم توی تصادف مرده بود...» مبینا باصدای ضعیفی میگوید:« کشتنش...آسیه کشتش» گندم سری باحسرت تکان میدهد:« توی اون جلسهی دادگاه نبودم، اما وقتی گیسو برام تعریف کرد... » گریه امانش را میبرد. با صدای بغضآلودی میگوید:« خیلی دوست داشتم ببینمش اما موفق نشدم... رحمان و هنانه رو ملاقات کردم. تو رو وقتی خیلی کوچیک بودی دیدم. اون جعبهی موسیقی که فکرمیکنی یادگار مادرته من برات خریدم» مبینا سربلند میکند و با تعجب به گندم زل میزند...
به چهرهی استخوانی که پشت انبوهی از ریش پنهان شده، زل میزند:« زری جون گفته یه پرندهی سیاه، نباید لک یاخال داشته باشه...یکدست سیاه باشه.» مرد دستی به سبیلهای شمشیریش میکشد:« دنبالم بیا» به راه میافتد. زن هم پشت سراو به ناکجا، روانه میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁
🍁
﷽
#قتل_خانوادگی
#پارت_صدوسیودو
«پوستم کنده شد تا اجازهی اقامتت توی باغ گیسو رو بگیرم. اونم با بچه... » مبینا هنوز به چهرهی گندم زل زده. او در چهرهی خالهی ناتنیش به دنبال نشانهای از مادریست که فقط از او یک عکس سیاهوسفید شناسنامه را دیده است. آن هم زمانی که حتی تصور اینکه مادرش باشد در ذهنش نمیگنجید. با چیدن دانههای تسبیح در کنارهم، وجه جدیدی از زندگیش در مغزش شکل میگیرد. نگاهش را از گندم میگیرد و به گیسو خیره میشود:« پای همهی درد دلام نشستی، شاهد همهی شکستام، اشکام، تنهاییام...برای همین بهم نزدیک شدی؟»گیسو دستان مبینا را در دست میگیرد:« من اصلا خبر نداشتم باورکن. » مبینا درحال دستوپا زدن در تلاطم احساساتش است. از جا بلند میشود. چند قدم از آنها دور میشود. به طرف گندم باز میگردد. به سینهی خود اشاره میکند:«هنوز بیست سالم نشده، اندازهی هشتاد سال مصیبت کشیدم. اگر این شوخیه، بازی یا هرچیز دیگهایه...من دیگه بریدهم، دیگه نمیکشم. هرچیه تمومش کنید...» به طرف در میدود...
شیوا و رضا در دوطرف امید، همراه او از در بیمارستان خارج میشوند. رضا به طرف تاکسی زرد رنگ میرود. امید نگاهی به شیوا میکند، باصدای ضعیفی میپرسد:«از رفیقت چه خبر؟» شیوا بانگاهش رضا را دنبال میکند:« بیخبر...فقط میدونم چندروزیه خودش رو مرخص کرده. » امید چشمانش را ریز میکند:«خودش رو مرخص کرده آخه چرا؟ » شیوا به ماسک روی صورتش اشاره میکند:« بهترازاینه که کرونا بگیره.» مکثی میکند، دوباره ادامه میدهد:« امید؟ تو چرا میخوای حضانت بچه رو بگیری؟ نه بابات میخوادش، نه شرایط نگهداریش رو داری. تازه مریم وصیت کرده...» امید دستش را بالا میگیرد:«اون بچهی داداشمه...از خونمه، شاید الان بابام نخوادش اما...» رضا به طرف آنها میآید:«امید کوکا، ماشین دربست کردم. اول تورو میرسونم هتل، بعد شیوارو میبرم ترمینال» شیدا با چشمانی گرد شده به او نگاه میکند:« چرا ترمینال» رضا ساک لباس امیدرا در دست میگیرد:«شیوا جان میخوای بازبه جرم اقدام به قتل و هزار تهمت دیگه بندازنت زندان؟» دست امید را میگیرد، چشمش به نگاه متعجب او گره میخورد...
مبینا چمدان قهوهای رنگ را از زیر تخت خارج میکند. اندک لباسهایی را که در کمد فلزی دارد، خارج میکند. مانتوی مشکی، روسری مشکی، پیراهن مشکی، همه چیز مشکی....چشمش به دست لباس ارغوانی که گیسو برایش خریده میافتد. دستی نوازشگونه بر لباس میکشدـ. شال یاسی رنگی که روز تولدش از حمیرا کادو گرفته را هم، از درون کمد خارج میکند. کیف دستیش را که برمیدارد، جعبهی موسیقی کوچکی که سالها تنها همدم تنهاییهایش بود، روی زمین میافتد. درش باز میشود. آهنگی تکراری پخش میشود...
🍁
🍁🍁
🍁🍁🍁
🍁🍁🍁🍁
🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون)
منبع: آوینا AaVINAa