eitaa logo
پـــروانـگـــــی
2.3هزار دنبال‌کننده
3.7هزار عکس
1.9هزار ویدیو
1 فایل
﷽ جایگاهی برای رشد https://eitaa.com/joinchat/1501364478C8d20a8595a 🦋 کانال پروانگی: ۱۴۰۱/۹/۵ کپی مطالب آزاد با ذکر #صلوات برای تعجیل در فرج مولا صاحب الزمان عج و شادی روح پدر و مادرم❤
مشاهده در ایتا
دانلود
4_5942516359903581684.mp3
3.87M
🔸حکایت غربت (۴) گفتاری پیرامون ابعاد غربت امام عصر علیه‌السلام 🎧قسمت چهارم: دوران غیبت، دوران غربت امام @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💕"زندگی مشترک نیازمند مرزبندی است. با تعیین حریم‌های شخصی و توافق بر سر موضوعات، می‌توانیم فضایی امن و حمایتگر بسازیم. احترام به مرزها، کلید یک رابطه پایدار و شاداب است." @Parvanege
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ چهره‌ی خود را پشت چادر مشکی پنهان کرده، تردد میان آدم‌های رنگارنگی که هیچ شباهتی با او ندارند، ترس به دلش می‌اندازد. اما او باید پرنده‌ای سیاه رنگ، برای قربانی به پای بخت سیاهی که رمال به پیشانی‌ش چسباده، تهیه کند. در کنار مردی که آدرسش را گرفته بود، می‌ایستد. بادیدن انگشترجمجمه در دستش، اطمینان پیدا می‌کند. اما در لحضه‌ی آخر چیزی در درونش فرو می‌ریزد. می‌خواهد برگردد که با صدای دورگه‌ی او برجایش منجمد می‌شود« تا اینجا اومدی، می‌خوای دست خالی برگردی؟ » «روزی که اون بچه رو تحویل گرفتن، هانیه‌و حاج رسول رو می‌گم. رسول نخواستش، هانیه از سر ناچاری با من تماس گرفت. اون منو پیدا کرد. » اشک در چشمان اقیانوسی گندم حلقه می‌زند. نفس عمیقی می‌کشد:« من همیشه فکر می‌کردم تک فرزندم. بعد از مرگ مادرم ما تاسالها فرانسه زندگی می‌کردیم، من‌و پدرم. من اونجا ازدواج کردم. پدرم بیشتر وقتش رو توی ایران می‌گذروند. بعد از اون تصادف...بعد از فوت پدرم، وقتی وصیت‌نامه‌ش رو باز کردم، فهمیدم یه خواهردارم...» مبینا اشک‌هایش را مدام با گوشه‌ی روسری‌ش پاک می‌کند. گندم از روی میز فرفوژه‌ی سفیدرنگ، دستمالی برمی‌دارد و به طرف اومی‌گیرد:« اولش نخواستم ببینمش...اما وقتی فهمیدم مادرش توی جنگ شهید شده و کسی رو نداره، دلم به حالش سوخت. رفتم دنبالش، پرسو جو کردم گفتن ازدواج کرده، آدرس پدرت رو با هزار مکافات پیدا کردم، اما دیر رسیدم. اونم توی تصادف مرده بود...» مبینا باصدای ضعیفی می‌گوید:« کشتنش...آسیه کشتش» گندم سری باحسرت تکان می‌دهد:« توی اون جلسه‌ی دادگاه نبودم، اما وقتی گیسو برام تعریف کرد... » گریه امانش را می‌برد. با صدای بغض‌آلودی می‌گوید:« خیلی دوست داشتم ببینمش اما موفق نشدم... رحمان و هنانه رو ملاقات کردم. تو رو وقتی خیلی کوچیک بودی دیدم. اون جعبه‌ی موسیقی که فکرمی‌کنی یادگار مادرته من برات خریدم» مبینا سربلند می‌کند و با تعجب به گندم زل می‌زند... به چهره‌ی استخوانی که پشت انبوهی از ریش پنهان شده، زل می‌زند:« زری جون گفته یه پرنده‌ی سیاه، نباید لک یاخال داشته باشه...یک‌دست سیاه باشه.» مرد دستی به سبیل‌های شمشیری‌ش می‌کشد:« دنبالم بیا» به راه می‌افتد. زن هم پشت سراو به ناکجا، روانه می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «پوستم کنده شد تا اجازه‌ی اقامتت توی باغ گیسو رو بگیرم. اونم با بچه... » مبینا هنوز به چهره‌ی گندم زل زده. او در چهره‌ی خاله‌ی ناتنی‌ش به دنبال نشانه‌ای از مادری‌ست که فقط از او یک عکس سیاه‌وسفید شناسنامه را دیده‌ است. آن هم زمانی که حتی تصور اینکه مادرش باشد در ذهنش نمی‌گنجید. با چیدن دانه‌های تسبیح در کنارهم، وجه جدیدی از زندگی‌ش در مغزش شکل می‌گیرد. نگاهش را از گندم می‌گیرد و به گیسو خیره می‌شود:« پای همه‌ی درد دلام نشستی، شاهد همه‌ی شکستام، اشکام، تنهاییام...برای همین بهم نزدیک شدی؟»گیسو دستان مبینا را در دست می‌گیرد:« من اصلا خبر نداشتم باورکن. » مبینا درحال دست‌وپا زدن در تلاطم احساساتش است. از جا بلند می‌شود. چند قدم از آن‌ها دور می‌شود. به طرف گندم باز می‌گردد. به سینه‌ی خود اشاره می‌کند:«هنوز بیست سالم نشده، اندازه‌ی هشتاد سال مصیبت کشیدم. اگر این شوخیه، بازی یا هرچیز دیگه‌ایه...من دیگه بریده‌م، دیگه نمی‌کشم. هرچیه تمومش کنید...» به طرف در می‌دود... شیوا و رضا در دوطرف امید، همراه او از در بیمارستان خارج می‌شوند. رضا به طرف تاکسی زرد رنگ می‌رود. امید نگاهی به شیوا می‌کند، باصدای ضعیفی می‌پرسد:«از رفیقت چه خبر؟» شیوا بانگاهش رضا را دنبال می‌کند:« بی‌خبر...فقط می‌دونم چندروزیه خودش رو مرخص کرده. » امید چشمانش را ریز می‌کند:«خودش رو مرخص کرده آخه چرا؟ » شیوا به ماسک روی صورتش اشاره می‌کند:« بهترازاینه که کرونا بگیره.» مکثی می‌کند، دوباره ادامه می‌دهد:« امید؟ تو چرا می‌خوای حضانت بچه رو بگیری؟ نه بابات می‌خوادش، نه شرایط نگهداریش رو داری. تازه مریم وصیت کرده...» امید دستش را بالا می‌گیرد:«اون بچه‌ی داداشمه...از خونمه، شاید الان بابام نخوادش اما...» رضا به طرف آن‌ها می‌آید:«امید کوکا، ماشین دربست کردم. اول تورو می‌رسونم هتل، بعد شیوارو می‌برم ترمینال» شیدا با چشمانی گرد شده به او نگاه می‌کند:« چرا ترمینال» رضا ساک لباس امیدرا در دست می‌گیرد:«شیوا جان می‌خوای بازبه جرم اقدام به قتل و هزار تهمت دیگه بندازنت زندان؟» دست امید را می‌گیرد، چشمش به نگاه متعجب او گره می‌خورد... مبینا چمدان قهوه‌ای رنگ را از زیر تخت خارج می‌کند. اندک لباس‌هایی را که در کمد فلزی دارد، خارج می‌کند. مانتوی مشکی، روسری مشکی، پیراهن مشکی، همه چیز مشکی....چشمش به دست لباس ارغوانی که گیسو برایش خریده می‌افتد. دستی نوازش‌گونه بر لباس می‌کشدـ. شال یاسی رنگی که روز تولدش از حمیرا کادو گرفته را هم، از درون کمد خارج می‌کند. کیف دستی‌ش را که برمی‌دارد، جعبه‌ی موسیقی کوچکی که سالها تنها همدم تنهایی‌هایش بود، روی زمین می‌افتد. درش باز می‌شود. آهنگی تکراری پخش می‌شود... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. سلام دوستان 🌺 قراره یه وقتایی بیام و با شما گفتگو کنم، البته یک طرفه؛ دلیلش هم خودتون میدونید(دوست نداشتید پیام بدین😁یواشکی و در گوشی گفتم) خوب بریم سر اصل موضوع 👇
زندگی، یک سفر پر از چالش‌ها و اتفاقات غیرمنتظره است. ما نمی‌توانیم بر همه چیزهایی که در اطراف‌مان می‌افتد کنترل داشته باشیم، اما می‌توانیم بر نحوه‌ی واکنش‌مان به این اتفاقات تسلط پیدا کنیم. تصور کنید اگر یک اتفاق ناخوشایند در گذشته برای شما رخ می‌داد، چه احساساتی را تجربه می‌کردید؟ خودخوری، غصه خوردن و اشک ریختن؟ اما امروز، شما به نقطه‌ای رسیده‌اید که می‌توانید از این احساسات فاصله بگیرید و به آرامش دست یابید. این یک پیروزی بزرگ است! آرامش درونی، نتیجه‌ی پذیرش و سازگاری با واقعیت‌هاست. به جای اینکه خود را درگیر غم و اندوه کنید، می‌توانید به خودتان یادآوری کنید که هر چالشی فرصتی برای رشد و یادگیری است. بی‌خیالی و آرامش، نه به معنای بی‌توجهی، بلکه به معنای انتخاب آگاهانه برای حفظ سلامت روانی و عاطفی‌تان است. وقتی بتوانید خود را به گونه‌ای بسازید که کمترین تأثیر منفی را از اتفاقات بیرونی بپذیرید، در واقع به یک پیروزی بزرگ دست یافته‌اید. پس بیایید با هم به سمت رشد و پیشرفت حرکت کنیم. بیاموزیم که چگونه در برابر طوفان‌های زندگی ایستادگی کنیم و از هر تجربه‌ای، چه خوب و چه بد، درس بگیریم. زندگی زیباست و ما می‌توانیم با نگرش مثبت و اراده‌ای قوی، آن را به بهترین شکل ممکن تجربه کنیم. ✍ نرگس @Parvanege
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «دوتا کوچه بالاتره، الان می‌رسیم» بانیم نگاهی به زنی که از چهره‌ش فقط نوک بینی و نیمی ازچشمانش معلوم است، این کلمات را برزبان می‌آورد. دستمال یزدی را از دور گردنش برمی‌دارد، دور مچش می‌پیچد:« راستی قیمت پرنده‌ی سیاهی که هیچ خالی نداشته‌باشه، وحشی باشه، بی‌عیب‌و نقص، سه تومنه خانم...» زن مکثی می‌کند، صدای پایش که قطع می‌شود، مرد می‌ایستد. چشمانش را ریز می‌کند:« زیاده؟ » زن نفس کلافه‌ای بیرون می‌دهد:« کمه؟ ازکجا بیارم؟» مرد دستی به انبوه ریش‌و سبیلش می‌کشد:« ببین هم‌شیره؛ این قیمت واسه کوچیکاشه، مقطوعِ مقطوع، نداری...زَد زیاد، توروبخیرمارو...» زن میان حرفش می‌دود:«قبول...چاره‌ای نیست، باشه» مرد نگاهی به اصراف می‌اندازد. دستمال یزدی را درون جیبش می‌گذارد. زن نگاهی به جیب پف‌کرده‌ش می‌اندازد:« خیلی راه مونده؟ عجله دارم، بچه‌م رو سپردم به همسایه» مرد راه می‌افتد:« بازی اشکنک داره خانم...» گیسو وارد اتاق می‌شود. دسته‌ی چمدان را می‌گیرد. مبینا مقاومت می‌کند:«چرا نمی‌ذاری برم؟چی ازجونم می‌خوای؟»گیسو دسته‌ی چمدان را رها می‌کند:«داری فرار می‌کنی؟ خیلی خب برو، حتما نمی‌خوای نامه‌ی پدرت رو بخونی.» مبینا قدمی برمی‌دارد. مکث می‌کند. حرف‌های پدرش در مورد نامه را به خاطر می‌آورد. به طرف گیسو بازمی‌گردد... محله‌ای با کوچه‌‌‌‌های بن‌بست، جوی‌های باریک فاضلاب، مقصدیست که قرار است از آن، پرنده‌ای سیاه به قربان‌گاه برود تا بخت زنی را سفید کند! :« همین‌جا وایسا تا بیام...» زن سری تکان می‌دهد. مرد به راه خود ادامه می‌دهد دوکوچه آن‌طرف‌تر وارد خانه‌ای کوچک می‌شود. هنوز قدم در حیاط نگذاشته که صدای مردانه‌ای از پشت سرش، بند دلش را پاره می‌کند:« دستاتو بذار روی سرت بیا بیرون...» زن که حالا چهره‌ش کاملا مشخص است، دگمه‌ی بیسم را فشارمی‌دهد:« عملیات باموفقیت انجام شد... مبینا در کنار تک نخل باغ‌گیسو، نامه‌ای را می‌خواند که به دست پدرش وبادست‌خط اونوشته شده، نامه‌‌ای که نشانی‌ صندوق امانات و یک کلید کوچک نقره‌ای در آن است. کلیدی که قفل رازهای سربه مهرگذشته را بازمی‌کند... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ باد سوزنی‌های سبز نخل را به حرکت در آورده. مبینا زیرسایه نخل و درکنار ارغوانی‌های گل‌کاغذی، نامه‌ی رحمان را می‌خواند:« مبینای عزیزم حالا که این نامه در دست توست، من دیگر در این دنیا نیستم...» بارها این جمله را در فیلم‌ها شنیده‌و دیده است، اما این‌ بارمخاطب خود اوست. خواندن نامه‌ی پدرش حتی بعد از گذشت یک سال، حالش را دگرگون می‌کند. بغض سنگین‌ش را فرو می‌دهد، آهی می‌کشد. اشک مزاحم را از جلوی دیدش پاک می‌کند. رحمان در نامه‌ای چند صفحه‌ای ماجرای آشنایی و زندگی کوتاهشان را برای مبینا نوشته است...هرچه بیشتر می‌خواند، بیشتر دلش به حال خود و پدرمادرش می‌سوزد. برای خوشبختی که کوچکترین حقی‌یست که از دنیا طلب دارد... مقابلش می‌نشیند:«گفتن تو از آینده خبرداری، راست گفتن؟» گوی بزرگِ مقابلش روشن می‌شود. زن این بار لباسی زرد به تن کرده، اما آرایش همیشگی را به چهره دارد. لبهای کبودش را تکان می‌دهد، طوری که فقط برای خودش مفهوم است وردی را زمزمه می‌کند. در چشمان زن جوان زل می‌زند:« ترس تودلت افتاده...ازمن می‌ترسی، نترس، من دوست توام. دوای دردات و راه حل مشکلاتت پیش منه...» زنِ جوان در جای خود کمی جابه‌جا می‌شود:« همه‌چی رو می‌دونی؟...می‌دونی چیه پسری که دوست دارم، داره با دخترعموش ازدواج می‌کنه، یه چیز بده از چشمش بیوفته...» زن مکثی می‌کند:«بذار یه چیزی بهت بگم» دست، درجعبه‌ی کناردستش می‌کند و کیسه‌ی کوچکی بیرون می‌کشد:« این حلال مشکلاتته. ایتو ببر توی آب جاری بنداز تا سه وقت دیگه بهت برمی‌گرده، سه روز، سه‌ماه یا سه سال دیگه...» کیسه‌ را از دستش می‌گیرد. زن جوان بلند می‌شود. سیلی محکمی به گوش زن رمال می‌زند:« چرا اینو پیش‌بینی نکردی؟» در باز می‌شود و دومامور وارد اتاق می‌شوند... گیسو کنار مبینا می‌نشیند:« حالا دلیل نگرانی‌های مادرم رو فهمیدم. مدام ازش می‌پرسیدم چرا از میون این همه دختر، بیشتر سراغ تورو می‌گیره...» مبینا نامه‌های پدر را در آغوش گرفته و چشمانش را بسته و در میان احساساتش، حیران است. ناگهان صدای مردانه‌ای لرزه به قلب‌واندامش می‌اندازد... 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa
🍁🍁🍁🍁 🍁🍁🍁 🍁🍁 🍁 ﷽ «می‌شه آخرین خواسته‌م رو برام برآورده کنید؟» سرهنگ به چهره‌ی آسیه زل می‌زند:« بگو چی‌ می‌خوای، اگر بتونم انجام می‌دم» آسیه سرش را میان انگشتانش نگه می‌دارد، طوری که گویی از سرفقط شقیقه دارد:«می‌خوام برم سرخاک دخترم » سرهنگ نگاهی به دستان لرزانش می‌کند:« سرت درد می‌کنه؟ می‌خوای بگم...» میان حرفش می‌آید:« دردش از اون طنابی که می‌خواین بندازین دور گردنم بیشتر نیست» سرهنگ نفس کلافه‌ای می‌کشد:«خودکرده را تدبیر نیست!» آسیه سگرمه‌هایش را در هم می‌کند، کلافه می‌نالد:« جواب منو ندادین، اجازه می‌دین؟» سرهنگ از جا بلند می‌شود:« برای همین خواستی منو ببینی؟» آسیه نیم‌خیز می‌شود:« نه! حامد...اون گناهی نداره...من ضربه‌ی آخر رو زدم...» سرهنگ قدمی برمی‌دارد:« اون که توی دادگاه مشخص شد، حکمشم اومد، اقدام به قتل عمد، از بین بردن جسد و مدارک جرم و... باید چندسالی بره زندان» آسیه می‌غرد:« آزادش کنید...ما خودمون قربانی‌م...من، مریم، حامد، همش به‌ خاطر اون حنانه‌ی گوربه‌گورشده...» سرهنگ سری از تاسف تکان می‌دهد:« برای درخواست اولت صحبت می‌کنم...» ازاتاق خارج می‌شود... کیسه‌ی کوچک را باز می‌کند:« انار؟ حتی به خودت زحمت ندادی یه چیز عجیب‌غریبی چیزی بذاری توی کیسه؟ دِ آخه انار خشک!» رمال که حرفی برای گفتن ندارد رویش را برمی‌گرداند... نورچراغ‌های گردان پلیس یکی درمیان برچهره‌ی ماتم‌زده‌ی رمال وهمدستانش می‌لغزد... «ساکتو بستی تنهایی بری؟» قلب مبینا به تپش می‌افتد، پشت سرش را نگاه می‌کند:« تو...تواینجا!» بادیدن شیوا ورضا در کنار امید جواب سوالش را می‌گیرد. امید لبخندی می‌زند:«اومده‌م تا کنارت باشم. می‌دونم خیلی سختی کشیدی، واسه منم سخت بود...»اشک‌های مبینا هرچند برایش سخت تمام می‌شود، اما ته قلبش را آرام می‌کند. روزهای شوم به پایان رسید مبینا و امید درکنار همه‌ی آن‌هایی که دوست‌شان دارند، زندگی خود را آغاز کردند. به امید روزگار خوشی که انتظارشان را می‌کشد... «پایان» 🍁 🍁🍁 🍁🍁🍁 🖊به قلم ف.م.رشادی(افسون) منبع: آوینا AaVINAa