12.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❣انقدر خستم 😭
انقدر تنهام
داغ دل منو فقط
حسین (علیهالسلام )
می دونه
#صـلیاللهعلیـكیااباعبدالله
#امام_حسین علیه السلام
#شب_جمعه
@Parvanege
🌸ســــــلام
صبحِ اولِ هفتهتون زیبا
و پر از معجزه الهے
انشاءالله
امروز بهترین هدیه زندگیتون
رو از خدای متعال بگیرید.
یک جعبه خوشبختی
یک بسته شادی
یک پاکت سلامتی
و یک سبد خیر و برکت 🤲
شنبهی زیباتون شاد و با نشاط😊
#صبح_بخیر
@Parvanege
#انگیزشی
قهرمان واقعی زندگیت، خودت هستی. بدان! قدرت تغییر و پیشرفت در دستان توست.
#قدرت_درون
#تصمیم_گیری
@Parvanege
هماهنگی بین پدر و مادر
❣️ممکن است شما روشهای مختلفی برای تربیت و تنبیه کردن فرزندتان داشته باشید، اما وقت بگذارید و در مورد آنها با یکدیگر صحبت کنید، ولی هیچگاه در مقابل فرزندتان، تلاش دیگری را کمرنگ جلوه ندهید و موقعیت همدیگر را تخطئه نکنید.
❣️بهعنوان مثال، اگر مقابل خواستههای بچهها یکی از والدین، شرط بیرون رفتن را انجام تکلیفی قرار داده "مرتب کردن اتاقش" ، شما هم پیرو این شرط باشید و از روی دلسوزی، اصراری برای بیرون بردن "فرزندتان که اتاقش را هنوز مرتب نکرده" نداشته باشید.
#کودک
#فرزند_پروری
@Parvanege
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 19
گوشی را قطع کرد تا نرگس نتواند اعتراضی به او بکند. نرگس گوشی را محکم سر جایش گذاشت و با کلافگی پوفی کرد و دستانش را در مو هایش فرو برد.
-چی میگفت سر صُبحی؟!
نرگس با لحن عصبی ای گفت: میگه من ساق دوشش بشم
نیما چشمانش گرد شد و با تعجب گفت: جدی؟؟؟!!!!
نرگس در جواب فقط سرش را تکان داد.
نیما خندید و گفت: ایول! عجب فکری کردن!
نرگس نگاه مشکوکی به او کرد و گفت: فکر؟ منظورت چیه؟!
نیما بدون اینکه خودش را ببازد با بیخیالی گفت: هیچی
نرگس خواست با اصرار بیشتر همه چیز را از زیر زبان نیما بکشد که نیما نگذاشت و گفت: گفتم هیچی ینی هیچی دیگه!
بعد هم ادامه داد: این گوشیتم وقتی واسه نماز پامیشی روشن کن که مردم باهات کار دارن به خونه زنگ نزنن
نرگس که میدانست نیما چیزی به او نمی گوید "چشمی" زیر لب گفت و از روی صندلی بلند شد.
با گرفتن دستش به دیوار و مبل خودش را به اتاقش رساند و روی تختش نشست تا وبال را ببندد...
وبال را که بست جلوی آینه رفت. دو دسته از مو هایش را در دو طرف سرش بافت و با کش مو بافته ها را پشت سرش به هم بست. سپس از اتاق بیرون رفت تا به دستشوئی برود. عیسی خان درون آشپزخانه مشغول صبحانه خوردن بود و نیما روی مبل دراز کشیده بود و ساق دستش را روی پیشانی اش گذاشته بود. عفت خانوم هم مشغول گذاشتن لباس ها درون ماشین لباسشوئی بود.
از دستشوئی که بیرون آمد به آشپزخانه رفت تا صبحانه بخورد. معمولاً صبح ها تا ساعت هشت می خوابید اما حرف های سودابه ذهنش را به خود مشغول کرده بود و دیگر خوابش نمی برد.
-سلام مامان...سلام بابا...صبحتون بخیر!
-سلام...صبح تو هم بخیر!
-سلام...عاقبتت بخیر بابا جان!
صدای نیما از پذیرایی آمد: صبح منم بخیر!
نرگس خندید و گفت: فکر کردم خوابیدی اونجا...صبح تو هم بخیر داداش گلم!
-کجا خوابیدم؟!
صدایش از کنار گوش نرگس آمد که باعث شد او بترسد.
-اووووف! کِی اومدی توو آشپزخونه؟! بسم الله الرحمن الرحیم!
نیما با لحن تهدید آمیز گفت: اون بسم الله آخر جمله ت چه مفهومی داشت؟!
نرگس لحن صدایش را مظلومانه کرد و گفت: هیچی...باور کن!
عفت خانوم: نرگس جان نخوابیدی چرا؟
-دیگه خوابم نمیبره که
نیما با شیطنت گفت: ذوقه ساق دوشه عروس شدن مگه میذاره آدم بخوابه؟!
عفت خانوم: الهی دخترم خودش عروس بشه!
نیما بلند خندید.
-چیه داداش گلم؟! خیلی خنده داره؟!
-حالا بعداً میفهمی خنده داره یا نه!
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
نرگسی_دیگر
قسمت 20
عیسی خان در حالی که به نیما خیره نگاه میکرد پرسید: قضیه ی این ساق دوش عروس چیه؟!
البته عیسی خان خودش میدانست که نرگس قرار است ساق دوش سودابه بشود اما با پرسیدن این سؤال از نیما، خواست تا از چیزی مطمئن شود!
-قضیه نداره که! (چشمکی به پدرش زد)
نرگس که متوجه چشمک نیما و رفتار های عجیب آن ها شده بود گفت: قضیه داره ولی شما ها به من نمیگین...مطمئنم بابا و مامانم میدونن چه نقشه ای در کاره ولی بهم نمیگن!
-به توهم توطئه مبتلا شدی خواهر گلم!
-نه خیرشم...مطمئنم یه خبری هست!
نیما با خنده و لحن شیطنت آمیزی گفت: شتر!
نرگس که متوجه منظور او نشده بود پرسید: چی؟!!!
عیسی خان که صبحانه اش را تمام کرده بود از آشپزخانه بیرون رفت تا آماده ی رفتن به سر کار شود.
نیما با همان شیطنت قبل گفت: داشتم به شتر فکر میکردم که عجب حیوون بی خانمانیه که میره پشت در خونه ی این و اون میخوابه!
صدای عیسی خان از درون پذیرایی آمد که با تشر گفت: نیما!
نیما هم با خنده گفت: چشم!
نرگس از حرکات و رفتار عجیب و غریب آن ها سر در نمی آرود. نیما هم بلند شد و رفت تا آماده شود. تابستان ها که کلاس نداشت، همراه عیسی خان به سر کار میرفت...
.بعد از خوردن صبحانه و جمع کردن وسایل دوباره به اتاقش برگشت. اوایل تیر بود و البته اوایل فصل منفور نرگس! او میانه ی خوبی با تابستان نداشت؛ چون روز هایش طولانی و گرم بودند.
مخصوصاً از گرمای هوا نفرت داشت. زیاد نمیتوانست از خانه بیرون برود آن هم به خاطر وبال!
برای اینکه بند ها و چسب های وبال پایش را کبود و زخم نکنند همیشه باید وبال را روی شلوار نسبتاً کلفتی می پوشید و البته کفش وبال هم که سفت و سخت و محکم بود! به همین دلیل تابستان ها و در کل گرمای زیاد همیشه برای او عذاب آور بود. کف پایش درون کفش کلفت وبال عرق می کرد و او از این حالت نفرت داشت! همین پنج روز پیش بود که به مناسبت تولدش با مهتا و نگار جشن کوچکی در یک کافی شاپ ترتیب داده بودند.
آن روز وقتی به خانه برگشته بود اولین کارش بردن پای راستش زیر دوش آب یخ بود! تا چند ساعت پایش می سوخت و نیما میگفت:
اینم واسه اینکه تولد 23 سالگیت هیچ وقت یادت نره خواهر گلم!
البته هنوز اول تابستان بود و هوا آن قدر ها هم گرم نشده بود! از اواسط مرداد تا اواخر شهریور، نرگس دیگر حتی اگر حالش هم بد میشد از خانه بیرون نمی رفت! زیر خنکای کولر و روی تختش دراز کشیده بود تا شاید خوابش ببرد. عفت خانوم امروز برای پرو نهایی لباسی که برای عروسی ایمان سفارش داده بود باید به خیاطی میرفت و پختن ناهار به عهده ی نرگس بود. البته هنوز ساعت هفت و نیم بود و هم برای رفتن عفت خانوم و هم برای پختن غذا زود بود! گاهی با خودش میگفت: کاش میتونستم برم بیرون! اونوقت با بابا و نیما میرفتم سر کار! ولی هر دفعه با یادآوری آخرین باری که سعی کرد این کار را امتحان کند، فوراً این فکر را از سرش بیرون میکرد! یک بار وقتی پانزده ساله بود با پدرش و نیما به ساختمانی که پدرش آن را میساخت رفته بود! از شانس او هوا آن قدر گرم بود که وقتی به خانه برگشتند نرگس دو روز تمام نمیتوانست درست راه برود!
پای راستش از گرمای زیاد می سوخت و زخم و کبود شده بود! بیچاره نیما در تمام آن دو روز نقش وبال را برای نرگس بازی میکرد و برای راه رفتن کمکش میکرد! البته وقتی یاد آن دو روز عذاب آور می افتاد خنده و اشکش توأم میشدند! نیما همه اش با او شوخی میکرد تا سوزش پایش فراموشش شود و او تمام حرف ها و شوخی های نیما را به یاد داشت. همیشه خدا را شکر میکرد که خانواده ی خوبی دارد. در تمام خاطرات بد گذشته اش فقط حضور خانواده اش شرایط را قابل تحمل میکرد.